به خاطر کم کاری از نشریه اخراج شده بود. هنوز کاری پیدا نکرده بود و بی هدف سوار قطار میشد و ایستگاه به ایستگاه قطار عوض می کرد. خط یک، دو، سه و...  . در یکی از تقاطع ها وقتی خواست پیاده شود متوجه سوژه جدیدی شد. خیلی سریع خودش را از سد مسافرانی که قصد سوار شدن داشتند و مانع پیاده شدن مسافران داخل قطار می شدند نجات داد و روی صندلی نشست و شروع کرد:

"نمی دانم فکر نمی کنیم یا نمی خواهیم فکر کنیم که با سد معبر از هر نوعی و هر کجا نه کار خودمان پیش میرود و نه دیگران! نمی توان عجله داشتن را بهانه کرد. یا ازدیاد جمعیت را! جمعیت تجمع یک نوع در یک مکان است و ازدیاد جمعیت در ایستگاه مترو یعنی جمعی از انسان ها! انسان هایی که هوش، چشم، گوش و لامسه ای دارند که به انها بفهماند جایی در قطار نخواهد بود تا زمانی که مسافران آن پیاده نشوند! هل ندهید!...

"

همچنان مشغول نوشتن بود که پیرمردی سرفه کنان کنارش نشست و با نفس بریده بریده اش گفت :(( پسرم... آب... داری؟))

سریع سرش را بالا آورد و گفت:(( نه. شرمنده. الان میرم براتون میارم..))

- نه ..  نمی خواد.. زحمتت میشه...

قبل از اینکه حرف پیرمرد تمام شود خانمی یک بطری آب به پیر مرد داد.

- خدا ...خیرت... بده ...دخترم. 

و با یک نفس کل آب را نوشید و گفت:(( نمیدونم کی می خوایم سوار و پیاده شدن از قطار رو یاد بگیریم!))

کمی فکر کرد و گفت:(( نمیدونم. من نویسنده ام. خواستم بانوشتن این مسائل رو یاد آوری کنم .قبلا درمورد فرهنگ استفاده از مترو یه چیزایی نوشتم. ولی خوب حتی برای این داستان ها هم خواننده ای نیست! تقریبا هیچ کس به این قضیه اهمیت نمیده. ولی بازم مینویسم. شاید خواننده اش پیدا شد!))

پیرمرد رو به خانم کرد و گفت:(( نمیدونم والا! خدارو شکر شما و امثال شما هستید که یه چیکه آب بهمون برسونید... هی! بریم بریم برسیم خونه. از آشناییتون خوشحال شدم. دست شما هم درد نکنه دخترم.شما هم موفق باشید آقای نویسنده!))

- همچنین! متشکرم. به سلامت.

خانم هم لبخندی زد و به نشانه خدا حافظی سرس تکان داد و رفت.

ادامه داد:

" بیایم فکر کنیم که بهانه مان منطقی است و عجله داریم! باشد! حداقل سالمندان را دریابیم. در حین سوار و پیاده شدن حداقل حواسمان به آنهایی که توان تحمل زور و فشاری که از پس و پیش به آنها وارد می کنیم را ندارند باشد.

باز هم باشما!"