زندگی داستانیست بی پایان از پایان ها...

۴ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

جریان متناوب!

((جریان متناوب جریانی است که مقدار و جهت آن نسبت به زمان دائماً در حال تغییر است. به زبان ساده تر اینکه مقدار جریان دائماً کم و زیاد می شود و جهت حرکت الکترونها هم عوض می شود.))

وقتی به چهره ی  دانشجویان نگاه کرد با چندین دهان باز روبه رو شد. پرسید(( متوجه شدید؟ تازه یک ساعت و نیمه که من دارم درس میدم! به همین زودی خسته شدید؟))

یکی از دانشجویان گفت ((استاد شرمنده منتهی یک ساعت و نیم بدون نفس کشیدن دارید درس میدید! میشه این تعریف آخر رو یکم بشکافیدش؟))

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
علیرضا دادرس

مجموعه مترو نوشته ۲

چهار ایستگاه گذشت ولی سوژه خاصی پیدا نکرد. قطار در ایستگاه پنجم ایستاد.درب ها باز شد و چند نفری هم سوار شدند. درب قطار داشت بسته می شد که یک کیف چرمی قهوه ای رنگ لابه لای درب قطار گیر کرد و درب باز شد. مردی قد بلند و اتو کشیده با اخمی سنگین وارد شد و نگاهی به کیفش انداخت و اخمش غلیظ تر شد زیر لب غرغر کرد ((اه! این چه وضعشه؟ لاستیک درا چرا اینقر سفتن؟ کیفم خط افتاد! جای نشستنم که نیست! اه!)) به سمت در های روبه رو رفت و گوشه ای ایستاد. چیزی نگذشت که غرغر های مرد دوباره شروع شد(( اه ببند درو دیگه کار و زندگی داریم! دیره!))

صدای بوق درب ها بلند شد و قبل از اینکه کاملا بسته بشوند دو باره باز شدند. مرد دوباره شروع کرد ((ببین ترو به خدا! چه بی شع ...)) سریع خودش را جمع جور کرد و حرفش را ادامه نداد.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
علیرضا دادرس

مجموعه مترو نوشته ۱

ماه ها بود که دیگر سوژه ای برای نوشتن پیدا نمی کرد. هر روز بی هدف پشت میزش می نشست و ساعت ها نوک خود نویسش را روی کاغذ می گذاشت و غرق در فکر می شد. وقتی که لکه بزرگ جوهر آبی رنگ خود نویسش را روی کاغذ می دید به خود می آمد و خود نویسش را از روی کاغذ بر می داشت و با نگاهی نا امیدانه به ساعت به خود می گفت (( امروز هم گذشت!)) و از اتاق خارج می شد تا با خانواده اش سریال مورد علاقه اش را ببیند.

تقریبا هر روز همین کار را تکرار می کرد . دیگر از این وضعیت به تنگ آمده بود، از خانه بیرون زد تا هوایی تازه کند، غرق در افکارش ناخودآگاه به داخل ایستگاه مترو کشانده شد و وقتی به خود آمد ، خودش را جلوی باجه فروش بلیت دید. به ناچار کارتی خرید و از گیت عبور کرد و بی هدف سوار قطار شد.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
علیرضا دادرس

داستانک : یادم افتاد....

دلم سخت گرفته بود. چمدان را برداشتم تا رخت ببندم و عزم سفر کنم؛ یادم افتاد رخت هایم را باید بشوییم. آنها را شستم و اتو کردم و چمدان را بستم، خواستم لباسم را بپوشم که یادم افتاد باید حمام کنم؛ حمام کردم. از درب خانه که گذشتم ، یادم افتاد که سوئیچ ماشین را برنداشته ام، آنرا برداشتم و راه افتادم.

هنوز هوا تاریک بود. چیزی به ایست بازرسی نمانده بود که چشمم به چراغ بنزین افتاد و باز یادم افتاد که بنزین نزده ام؛ کناری ایستادم و چند لیتری بنزین از ماشین های در حال عبور گرفتم و خودم را به اولین پمپ بنزین رساندم.

در بین مسیر پلیس جلویم را گرفت، وقتی پرسیدم چرا؟ گفت که سرعتت غیر مجاز بوده؛ ولی در تمام مسیر حواسم به سرعت سنج بود، آه، یادم افتاد که آمپر های ماشین مشکل دارند، ماه پیش خراب شده بودند. افسر برگ جریمه سرعت غیرمجار را به من داد و برای عدم اقدام به معاینه فنی خودرو دستور داد که ماشین را به پارکینگ ببرند، با کلی خواهش والتماس جریمه ای سنگین نوشت و به دستم داد و از خواباندن ماشین صرف نظر کرد.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
علیرضا دادرس