دو هفته ای میشد که ویروس کرونا وارد ایران شده بود، چیزی هم به نوروز نمانده بود، طبق معمول برای رفت و آمد به دفتر روزنامه مجبور به استفاده از مترو بود.

با ماسک به صورت و یک ماسک اضافی در جیب کتش و چندین جفت دستکش و با هر ترفندی که میشد از این ماجرا جان سالم به در برد سوار مترو میشد.

در عجب بود از مردمی که انگار نه انگار که ویروسی هست و بیماری ای که دنیا را زمین گیر کرده، هنوز جدی اش نگرفته بودند، دستفروشان به صف و خریدارن به صف! مسافرانی که هفت از ده چه کار واجب دارند چه نه، نه ماسکی دارند و نه دستکشی که بماند بی مهابا به در و دیوار و نرده پله ها، دستگیره پله برقی هم دست میزنند!

جوانی را دید، رفتار جوان نظرش را جلب کرد، خواست مثل عادت همیشگی اش دفترچه اش را از جیب کتش دربیاورد که یادش افتاد مخصوصا در خانه گذاشته، ضد عفونی کردن کاغذ همانا و از بین رفتن نوشته ها همانا! گوشی اش را بیرون آورد و مشغول شد: