زندگی داستانیست بی پایان از پایان ها...

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

داستان کوتاه سایه کویر

تنهای تنها.توی کاروانم درست وسط یک کویر سنگلاخی . روی یک کتاب جالب تمرکز کرده بودم که صدای یک ضربه به کاروان تمرکزم را از بین برد. اول فکر کردم که یک حیوان یا حشره بزرگ است  که به بدنه خورده و یا باد... اما هیچ کدام نبود. من هم گذاشتم به حساب سکوت مطلق و فریب مغزم. دوباره روی کتاب متمرکز شدم.این بار دو ضربه به کاروان خورد, اولی آرام و دومی کمی محکم تر. مشکوک شدم و از کاروان بیرون آمدم. دریک دست کلت کمریم و در دست دیگر چراغ قوه ام. کامل دور تا دور کاروان و ماشینم را گشتم ولی هیچ چیزی نبود.برگشتم و دوباره کتاب...

این بار سه ضربه به کاروان خورد آرام , محکم , قوی... . شدت ضربه سوم به قدری بود که کل کاروان را به لرزه در آورد.

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
علیرضا دادرس

داستانک شاهد

درست راس ساعت هفت کارش رو شروع می کنه.دقیق منظم مثل بیست سال گذشته.با اینکه دیگه حرفه ای شده هنوز کارش رو مثل روز اول با ظرافت انجام می دهه، چون می دونه که اوستایی هست تا به کارش نظارت داشته باشه و وقتی خطا کنه بهش تذکر بده.

چون همیشه خدا رو شاهد بر خودش می بینه...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
علیرضا دادرس