زندگی داستانیست بی پایان از پایان ها...

۳ مطلب با موضوع «داستان :: کوتاه :: ترسناک» ثبت شده است

یک روز عادی!

پیشگفتار

داستان کوتاه «یک روز عادی!» مروری از زاویه ای دیگر بر پنج داستان کوتاه «داستانک شاهد»،«یادم افتاد...»،«مترو نوشته۲»،«دوپاراگرافی»و «آخرین وصیت» می باشد . 

با تشکر از همراهی شما.


یک روز عادی!

مثل هر روز صبح بیدار شدم و برای رفتن به دانشگاه آماده شدم ، سریع سوار ماشین شدم تا به موقع به دانشگاه برسم، چند باری که دیر رسیده بودم دانشجو ها رفته بودند.

استارت زدم. با هزار آه و ناله ماشین روشن شد ، خیلی صدا می داد. یک راست رفتم سراغ مکانیک محل.

به مکانیکی رسیدم ، دور و ورای ساعت هفت بود که اوستا کرکره را داد بالا. مثل همیشه سروقت! رفتم جلو و گفتم (( سلام اوستا! صبح بخیر! وقت داری یه نگاه به این لگن ما بندازی؟))

خندید و گفت((سلام! صبحت بخیر! اختیارداری جوون ! ماشنت یه پا رخشه واسه خودش!))

بانیشخند گفتم(( نگو!به رخش برمی خوره! این لگن الاغم نیست!البته بلانسبت الاغ! بیزحمت یه دستی سر و گوشش بکش برم ، نصف مسیر رو باید با مترو برم.))

-الان ردیفش می کنم.

هنوز هواتاریک بود. یادم افتاد کیف پولم را جاگذاشته ام. به اوستا گفتم(( اوستا جان کیفم رو جاگذاشتم. جلدی میرم میارمش.))

- برو به سلامت. تا نیم ساعت دیگه کار ماشینت تمومه.

-قربون دستت!

به سمت خانه راه افتادم. وقتی به واحدم رسیدم، دیدم همسایه روبه رویی چمدانش را پشت در گذاشته ولی از خودش خبری نیست. خواستم زنگ بزنم و خبر بدم،ولی چشمم به ساعت افتاد و منصرف شدم، سریع کیف پولم را برداشتم و رفتم سمت مکانیکی.

۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
علیرضا دادرس

داستان کوتاه سایه تاریکی

هوا کم کم تاریک می‌شد. تقریبا تمام بار‌هایمان را از کامیون تخلیه کرده بودیم. اسباب کشی. از اسباب کشی متنفرم. همیشه چندتا از وسایلم زمان اسباب کشی گم می‌شوند. ولی هیجان کار پدرم آنقدر هست که ارزشش را داشته باشد.

خانه مان مشرف به جنگل ، در یکی از مناطق حومه شهر روی یک تپه کوچک ساخته شده. درست نوک تپه.

خانه‌های اطراف کوتاه ترند.از تراس دور خانه ،کل جنگل و شهر دیده می‌شود.

شب اول. سکوت این منطقه خیلی زیاد است و من هم که به سروصدای مرکز شهرعادت کرده ام کوچک‌ترین صدایی که از خیابان یا جنگل می‌آید توجهم را جلب می‌کند.

ساعت‌ها طول کشید تا به وضعیت اینجا عادت کنم.بالاخره بعد از کلی غلت زدن توانستم بخوابم. چیزی نگذشته بود که صدای خش خش از طرف جنگل بیدارم کرد.

به سختی خودم را به سمت پنجره کشاندم.پنجره اتاقم روبه جنگل بازمی شود.چشمانم را تنگ کردم تا بهتر ببینم.یک گرگ در میان درخت‌ها پرسه می‌زد. ولی کمی که دقت کردم متوجه شدم که قدم نمی‌زد.تقریبا داشت فرار می‌کرد. هر از گاهی به پشت سر نگاه می‌کرد.خیلی تعجب کرده بودم ولی خواب مهم تر بود. پنجره را بستم و دوباره با کلی غلت زدن خوابم برد تا صبح.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علیرضا دادرس

داستان کوتاه سایه کویر

تنهای تنها.توی کاروانم درست وسط یک کویر سنگلاخی . روی یک کتاب جالب تمرکز کرده بودم که صدای یک ضربه به کاروان تمرکزم را از بین برد. اول فکر کردم که یک حیوان یا حشره بزرگ است  که به بدنه خورده و یا باد... اما هیچ کدام نبود. من هم گذاشتم به حساب سکوت مطلق و فریب مغزم. دوباره روی کتاب متمرکز شدم.این بار دو ضربه به کاروان خورد, اولی آرام و دومی کمی محکم تر. مشکوک شدم و از کاروان بیرون آمدم. دریک دست کلت کمریم و در دست دیگر چراغ قوه ام. کامل دور تا دور کاروان و ماشینم را گشتم ولی هیچ چیزی نبود.برگشتم و دوباره کتاب...

این بار سه ضربه به کاروان خورد آرام , محکم , قوی... . شدت ضربه سوم به قدری بود که کل کاروان را به لرزه در آورد.

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
علیرضا دادرس