زندگی داستانیست بی پایان از پایان ها...

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

مجموعه مترو نوشته ۵

دو هفته ای میشد که ویروس کرونا وارد ایران شده بود، چیزی هم به نوروز نمانده بود، طبق معمول برای رفت و آمد به دفتر روزنامه مجبور به استفاده از مترو بود.

با ماسک به صورت و یک ماسک اضافی در جیب کتش و چندین جفت دستکش و با هر ترفندی که میشد از این ماجرا جان سالم به در برد سوار مترو میشد.

در عجب بود از مردمی که انگار نه انگار که ویروسی هست و بیماری ای که دنیا را زمین گیر کرده، هنوز جدی اش نگرفته بودند، دستفروشان به صف و خریدارن به صف! مسافرانی که هفت از ده چه کار واجب دارند چه نه، نه ماسکی دارند و نه دستکشی که بماند بی مهابا به در و دیوار و نرده پله ها، دستگیره پله برقی هم دست میزنند!

جوانی را دید، رفتار جوان نظرش را جلب کرد، خواست مثل عادت همیشگی اش دفترچه اش را از جیب کتش دربیاورد که یادش افتاد مخصوصا در خانه گذاشته، ضد عفونی کردن کاغذ همانا و از بین رفتن نوشته ها همانا! گوشی اش را بیرون آورد و مشغول شد:

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علیرضا دادرس

مجموعه مترو نوشته ۴

به خاطر کم کاری از نشریه اخراج شده بود. هنوز کاری پیدا نکرده بود و بی هدف سوار قطار میشد و ایستگاه به ایستگاه قطار عوض می کرد. خط یک، دو، سه و...  . در یکی از تقاطع ها وقتی خواست پیاده شود متوجه سوژه جدیدی شد. خیلی سریع خودش را از سد مسافرانی که قصد سوار شدن داشتند و مانع پیاده شدن مسافران داخل قطار می شدند نجات داد و روی صندلی نشست و شروع کرد:

"نمی دانم فکر نمی کنیم یا نمی خواهیم فکر کنیم که

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
علیرضا دادرس

مجموعه مترو نوشته ۳

همچنان که پسر جوان مشغول خواندن پیام های شخصی مسافر کنار دستی اش بود، دفترچه اش را بیرون آورد و خودکار سیکلاسش را از میان سیم کنار دفترچه بیرون کشید و مشغول شد:" هر شخص را حریمی است؛ حریمی گاه گسترده و گاه کم وسعت، مهم نیست که وسعت حریم افراد چقدر است و یا چقدر برایشان اهمیت دارد، بلکه مهم احترام به حریم دیگران است که مبادا در آن داخل شویم.

گاهی افراد با اینکه بسیار از حریم خود محافظت می کنند، اما اندکی به حریم دیگران توجه ندارند..." همچنان که مشقول نوشتن بود صدایی نچندان کوتاه و نه بسیار بلند پسر جوان را میخکوب کرد:(( مرد حسابی چیه از وقتی نشستی چشت تو گوشی منه؟ ها؟))

۱۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
علیرضا دادرس

آخرین وصیت

در روستایی دور پیرمردی در باغی که تک درختی داشت زندگی می کرد و روزگار می گذراند. غروب به غروب پیاله ای آب برمی داشت و ساعت ها مشغول آب یاری و نظافت درخت سیب خود می شد و زمان برداشت محصول هم کاسه ای بر می داشت و سیب ها را درون آن می گذاشت و به میدان می رفت. در میدان میزی چوبی داشت که کاسه اش را روی آن می گذشت و به کل اهالی روستا سیب می فروخت و به خانه باز می گشت.

مدت ها مردم ده از کار پیرمرد تعجب می کردند که چطور چندین من سیب را داخل کاسه ای یک منی می گذارد و چطور از یک من سیب داخل کاسه ده ها من سیب می فروشد؟ عاقبت از نیافتن جواب خسته شدند و با پیرمرد کنار آمدند.

۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
علیرضا دادرس

مجموعه مترو نوشته ۲

چهار ایستگاه گذشت ولی سوژه خاصی پیدا نکرد. قطار در ایستگاه پنجم ایستاد.درب ها باز شد و چند نفری هم سوار شدند. درب قطار داشت بسته می شد که یک کیف چرمی قهوه ای رنگ لابه لای درب قطار گیر کرد و درب باز شد. مردی قد بلند و اتو کشیده با اخمی سنگین وارد شد و نگاهی به کیفش انداخت و اخمش غلیظ تر شد زیر لب غرغر کرد ((اه! این چه وضعشه؟ لاستیک درا چرا اینقر سفتن؟ کیفم خط افتاد! جای نشستنم که نیست! اه!)) به سمت در های روبه رو رفت و گوشه ای ایستاد. چیزی نگذشت که غرغر های مرد دوباره شروع شد(( اه ببند درو دیگه کار و زندگی داریم! دیره!))

صدای بوق درب ها بلند شد و قبل از اینکه کاملا بسته بشوند دو باره باز شدند. مرد دوباره شروع کرد ((ببین ترو به خدا! چه بی شع ...)) سریع خودش را جمع جور کرد و حرفش را ادامه نداد.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
علیرضا دادرس

مجموعه مترو نوشته ۱

ماه ها بود که دیگر سوژه ای برای نوشتن پیدا نمی کرد. هر روز بی هدف پشت میزش می نشست و ساعت ها نوک خود نویسش را روی کاغذ می گذاشت و غرق در فکر می شد. وقتی که لکه بزرگ جوهر آبی رنگ خود نویسش را روی کاغذ می دید به خود می آمد و خود نویسش را از روی کاغذ بر می داشت و با نگاهی نا امیدانه به ساعت به خود می گفت (( امروز هم گذشت!)) و از اتاق خارج می شد تا با خانواده اش سریال مورد علاقه اش را ببیند.

تقریبا هر روز همین کار را تکرار می کرد . دیگر از این وضعیت به تنگ آمده بود، از خانه بیرون زد تا هوایی تازه کند، غرق در افکارش ناخودآگاه به داخل ایستگاه مترو کشانده شد و وقتی به خود آمد ، خودش را جلوی باجه فروش بلیت دید. به ناچار کارتی خرید و از گیت عبور کرد و بی هدف سوار قطار شد.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
علیرضا دادرس

داستان کوتاه سایه تاریکی

هوا کم کم تاریک می‌شد. تقریبا تمام بار‌هایمان را از کامیون تخلیه کرده بودیم. اسباب کشی. از اسباب کشی متنفرم. همیشه چندتا از وسایلم زمان اسباب کشی گم می‌شوند. ولی هیجان کار پدرم آنقدر هست که ارزشش را داشته باشد.

خانه مان مشرف به جنگل ، در یکی از مناطق حومه شهر روی یک تپه کوچک ساخته شده. درست نوک تپه.

خانه‌های اطراف کوتاه ترند.از تراس دور خانه ،کل جنگل و شهر دیده می‌شود.

شب اول. سکوت این منطقه خیلی زیاد است و من هم که به سروصدای مرکز شهرعادت کرده ام کوچک‌ترین صدایی که از خیابان یا جنگل می‌آید توجهم را جلب می‌کند.

ساعت‌ها طول کشید تا به وضعیت اینجا عادت کنم.بالاخره بعد از کلی غلت زدن توانستم بخوابم. چیزی نگذشته بود که صدای خش خش از طرف جنگل بیدارم کرد.

به سختی خودم را به سمت پنجره کشاندم.پنجره اتاقم روبه جنگل بازمی شود.چشمانم را تنگ کردم تا بهتر ببینم.یک گرگ در میان درخت‌ها پرسه می‌زد. ولی کمی که دقت کردم متوجه شدم که قدم نمی‌زد.تقریبا داشت فرار می‌کرد. هر از گاهی به پشت سر نگاه می‌کرد.خیلی تعجب کرده بودم ولی خواب مهم تر بود. پنجره را بستم و دوباره با کلی غلت زدن خوابم برد تا صبح.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علیرضا دادرس

داستان کوتاه سایه کویر

تنهای تنها.توی کاروانم درست وسط یک کویر سنگلاخی . روی یک کتاب جالب تمرکز کرده بودم که صدای یک ضربه به کاروان تمرکزم را از بین برد. اول فکر کردم که یک حیوان یا حشره بزرگ است  که به بدنه خورده و یا باد... اما هیچ کدام نبود. من هم گذاشتم به حساب سکوت مطلق و فریب مغزم. دوباره روی کتاب متمرکز شدم.این بار دو ضربه به کاروان خورد, اولی آرام و دومی کمی محکم تر. مشکوک شدم و از کاروان بیرون آمدم. دریک دست کلت کمریم و در دست دیگر چراغ قوه ام. کامل دور تا دور کاروان و ماشینم را گشتم ولی هیچ چیزی نبود.برگشتم و دوباره کتاب...

این بار سه ضربه به کاروان خورد آرام , محکم , قوی... . شدت ضربه سوم به قدری بود که کل کاروان را به لرزه در آورد.

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
علیرضا دادرس

داستانک شاهد

درست راس ساعت هفت کارش رو شروع می کنه.دقیق منظم مثل بیست سال گذشته.با اینکه دیگه حرفه ای شده هنوز کارش رو مثل روز اول با ظرافت انجام می دهه، چون می دونه که اوستایی هست تا به کارش نظارت داشته باشه و وقتی خطا کنه بهش تذکر بده.

چون همیشه خدا رو شاهد بر خودش می بینه...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
علیرضا دادرس