زندگی داستانیست بی پایان از پایان ها...

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مسافران» ثبت شده است

مجموعه مترو نوشته ۴

به خاطر کم کاری از نشریه اخراج شده بود. هنوز کاری پیدا نکرده بود و بی هدف سوار قطار میشد و ایستگاه به ایستگاه قطار عوض می کرد. خط یک، دو، سه و...  . در یکی از تقاطع ها وقتی خواست پیاده شود متوجه سوژه جدیدی شد. خیلی سریع خودش را از سد مسافرانی که قصد سوار شدن داشتند و مانع پیاده شدن مسافران داخل قطار می شدند نجات داد و روی صندلی نشست و شروع کرد:

"نمی دانم فکر نمی کنیم یا نمی خواهیم فکر کنیم که

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
علیرضا دادرس

مجموعه مترو نوشته ۲

چهار ایستگاه گذشت ولی سوژه خاصی پیدا نکرد. قطار در ایستگاه پنجم ایستاد.درب ها باز شد و چند نفری هم سوار شدند. درب قطار داشت بسته می شد که یک کیف چرمی قهوه ای رنگ لابه لای درب قطار گیر کرد و درب باز شد. مردی قد بلند و اتو کشیده با اخمی سنگین وارد شد و نگاهی به کیفش انداخت و اخمش غلیظ تر شد زیر لب غرغر کرد ((اه! این چه وضعشه؟ لاستیک درا چرا اینقر سفتن؟ کیفم خط افتاد! جای نشستنم که نیست! اه!)) به سمت در های روبه رو رفت و گوشه ای ایستاد. چیزی نگذشت که غرغر های مرد دوباره شروع شد(( اه ببند درو دیگه کار و زندگی داریم! دیره!))

صدای بوق درب ها بلند شد و قبل از اینکه کاملا بسته بشوند دو باره باز شدند. مرد دوباره شروع کرد ((ببین ترو به خدا! چه بی شع ...)) سریع خودش را جمع جور کرد و حرفش را ادامه نداد.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
علیرضا دادرس