چهار ایستگاه گذشت ولی سوژه خاصی پیدا نکرد. قطار در ایستگاه پنجم ایستاد.درب ها باز شد و چند نفری هم سوار شدند. درب قطار داشت بسته می شد که یک کیف چرمی قهوه ای رنگ لابه لای درب قطار گیر کرد و درب باز شد. مردی قد بلند و اتو کشیده با اخمی سنگین وارد شد و نگاهی به کیفش انداخت و اخمش غلیظ تر شد زیر لب غرغر کرد ((اه! این چه وضعشه؟ لاستیک درا چرا اینقر سفتن؟ کیفم خط افتاد! جای نشستنم که نیست! اه!)) به سمت در های روبه رو رفت و گوشه ای ایستاد. چیزی نگذشت که غرغر های مرد دوباره شروع شد(( اه ببند درو دیگه کار و زندگی داریم! دیره!))

صدای بوق درب ها بلند شد و قبل از اینکه کاملا بسته بشوند دو باره باز شدند. مرد دوباره شروع کرد ((ببین ترو به خدا! چه بی شع ...)) سریع خودش را جمع جور کرد و حرفش را ادامه نداد.

درب ها بسته شد و قطار حرکت کرد.

لبخندی زد و خودکار و دفترچه اش را در آورد و مشغول شد:

"" چرخ زندگی یا آنقدر تند می چرخد که هوش و حواس آدمیان را در پشت سر خود می گذارد و دور می شود و یا آنقدر کند می چرخد که هوش و حواسشان سریع تر رفته و در افق محو می شوند. شاید مشکل از چرخ زندگی نیست، شاید گناه از خود خواهی است و هوش و حواس مسئله ای ندارند. هرچه که هست ، هستند کسانی که مصداقش را به درستی ارائه می کنند...

چیزی به حرکت قطار از ایستگاه نمانده بود که یگی از همین مصادیق کیف خود را میان در گذاشت تا چند دقیقه برای قطار بعد صبر نکند و شاکی از جنس بد درب ها که از قضا خطی هم به کیفش نقش زده بودند وارد قطار شد و بازهم شاکی از حرکت دیر هنگام قطار بر گوشه ای روضه ی اعتراض سرداد و بار دگر مصداقی دیگر از راه رسید. در دید نبود. این بار مرد شاکی از خودخواهی فرد مصداق اعتراضی آغاز کرد. اعتراضش نپایید و یاد خود افتاد و خاموش ماند.""

سرش را بلند کرد متوجه شد که بغل دستی اش در حال خواندن متن اوست. به مسافر نگاهی انداخت. مسافر خودش را به آن راه زد که مثلا به زمین نگاه می کرده. خندید و گفت (( ایراد نداره! قطار که کوچه علی چپ نداره!))

جوان خنده اش گرفت و لی با شرمندگی گفت (( شرمنده داداش. نمی خواستم فضولی کنم. دارید در مورد این آقاهه می نویسید؟))

-دشمنت شرمنده. آره ولی نه دقیقا خود ایشون. نویسنده ام.چند وقتی بود سوژه نداشتم ولی دو هفته ای میشه از سوژه های مترو می نویسم.

جوان با خوشحالی پرسید((واقعا؟ چه جالب. ولی هرچی از این مترو و بی فرهنگی که به وجود اومده بنویسید کم نوشتید. من یکی فکر نکنم درست بشه.))

- چرا! نمیشه گفت بی فرهنگی. تقریبا همه جای دنیا از این اتفاقا می افته. بعضی ها عجله دارن و یا بعضی ها باهمن و چند تاشون عقب افتادن. نمی شه اینجوری در موردش گفت ولی اینکه بیای مثل این آقا دو قورت و نیمتم باقی باشه این ایراد داره. به جای یه عذر خواهی ساده شروع کرد به آسمون ریسمون کردن.

مسافر های دیگه هم به بحث جذب شده بودند و بادقت گوش می کردند، یکی شان گفت (( ای آقا! کاش فقط این چیزا بود! چند ثانیه معطل شدن که چیزی از آدم کم نمی کنه! رفتارایی این مردم نشون میدن تو مترو که واقعا آدم خجالت می کشه! یه موردش دیروز. آقا سوار شده بودم که یهو یه دسته که نمی شه گفت، یه لشکر از این دبیرستانی ها ریختن تو! که چی؟ سال تموم شده و هم کلاسی ها  می خوان برن تفریح. هی این درای بدبخت می خواستن بسته بشن هی لنگاشونو می ذاشتن وسط نمی ذاشتن بسته بشن. آخر سر مامور ایستگاه به زور جلوشونو گرفت. ولی مگه تمومی داشت؟ توی هر ایستگاه کارشون بود. آخر سر شاکی شدیم چهار تا چیز بهشون گفتیم و یه مدتی ساکتشون کردیم. ولی دوباره شروع کردن به انگولک کردن هم دیگه.حسابی کلافه شده بودیم. تا اینکه بالاخره شرشونو کم کردن و پیاده شدن.))

یک نفر دیگر هم وارد بحث شد و گفت (( آقا باز این قابل تحمله! دو هفته پیش بود... نه ببخشید ماه پیش. سوار همین خط بودم. توی ایستگاه بعدی که بهش می رسیم یه دختره پرید تو قطار، حسابی گریه کرده بود. پشت بندش یه پسره پاشو گذاشت لای در و هرچی از دهنش در اومد به دختره گفت. مگه میذاشت قطار راه بیفته؟ مامورای ایستگاه اومدن مردم هم از این طرف و اون طرف دختره و پسره رو فرستدانشون بیرون قطار و با پسره در گیر شدن. آخر سر مامورای نیرو انتظامی اومدن و هر جفتشونو گرفتن بردن. بد جامعه ای شده آقا، بد!))

خندید و گفت (( شما هم دیگه خیلی بزرگش می کنید! من نویسنده ام. اجتماعی می نویسم. همیشه که از این طور اتفاق ها نمی افته که.من با سوژه های خیلی زیادی برخورد کردم.این چیزایی که شما تعریف کردید شاید یک در هزار اتفاق بیفته.باید به متداول ترین چیز هایی که رخ میده نگاه کرد نه این مدل اتفاق ها.))

پیرمردی آن طرف تر نشسته بود گفت ))ایشون درست میگن. شیطنت یه مشت جوون یا دعوای زن و شوهری تو مترو با اینکه درست نیست ولی مهم هم نیست. مهم همین اتفاقای کوچیک و خوردیه که هر روز و هر دقیقه اتفاق می افته و کسی بهش اهمیت نمیده، بعدا این ها جمع می شن روی هم و میشه همون ماجرا هایی که شما تعریف کردید. اینم تقصیر خودمونه، گردن هیچ کس دیگه ای هم نیست. خودمون باید خودمونو درست کنیم.))

-بله. من با نظر شما کاملا موافقم. اگر جامعه خوب بخوای باید اول خودتو خوب کنی تا بتونی به بقیه کمک کنی، این شماره قبل هفته نامه است. ستون سوم صفحه دوم، یکی از ماجرا هایی که هفته پیش اتفاق افتاد. به امید خدا ماجرا امروز رو هم حسابی بهش میرسم و تا آخر هفته چاپ میشه.

پیرمرد هفته نامه را گرفت و خیلی سریع خواند و به جوان داد و گفت ((زیباست. جامعه شناسی خوندید؟))

-نه مهندس عمرانم. کارشناسی ارشد. تقریبا از شیش سال پیش به این ور دیگه سمت ساختمون نرفتم. تویه پروژه شراکت کردم. شریکام دارو ندارمو بالا کشیدن و تمام بدهی های پروژه هم موند گردن من.هنوزم پیداشون نکردیم. تازه یک ساله که از دست طلبکارا خلاص شدم. بگذریم. نویسندگی رو از زمان دبیرستان دنبال کردم.کتاب زیاد دارم. بعضی هاشون منتشر شد ، بعضی هاشون نشد.زندگیم خودش یه رمان کامله.

-موفق باشی پسرم.

قطار ایستاد. پیرمرد خدا حافظی کرد و رفت.

بعد از رفتن پیر مرد بحث دوباره شروع شد. جوان گفت((چقدر جالب. من که اصلا حاضر نیستم با یکی از این فال فروشا بازی کنم.))

دو نفر دیگری هم که در بحث شرکت داشتند حرف جوان را تائید کردند. یکی شان گفت ((آره. منم همینطور. واقعا اتفاق افتاد؟ یا برای رمانتیک تر شدن داستان نوشتید؟))

-نه واقعا اتفاق افتاد. پسره تقریبا نیم ساعتی باهاش بازی کرد که یه دفعه یکی از فال فروشا که بزرگتر بود گوش بچه گرفت وبا کلی فحش بد و بی راه بردش.

مردی که کیفش را لای در گذاشته بود متوجه روی حرفشان شده بود و کمی با اخم به چهار نفری که روبه روی هم نشسته بودند نگاه می کرد. کنار جوان خالی شده بود. مرد را صدا زد و گفت ((اقا بیا بشین اینجا خالیه.)) مرد با تندی گفت((خیلی ممنون ! شما غیبت مارو نکنید ! جا تعارف زدن پیش کش!))

خودکار سیکلاسش را لای دفترچه گذاشت و گفت (( بد برداشت نکن دوست عزیز. روی صحبت ما با خودمون هم بود. الان هم بیا بشین. اخماتم باز کن! روز اول هفته و اخم؟ اصلا جور در نمیاد.))

مرد کمی با ظن نگاه کرد و بعد نشست. کمی جابه جا شد و حالتی خاص پرسید (( از اول که سوار شدم متوجه نگاهاتون شدم. بعد دفترچه رو هم دستتون دیدم که می نویسید.... درمورد من می نویسید؟))

-نه فقط شما! در مورد همه این مسافرای که توی این قطار و قطارای دیگه نشسته یا ایستادن می نویسم. از ریز و درشت هایی که همه مون می بینم و اهمیت نمی دیم و یا حتی خودمون انجامش می دیم. از کیف لای در گذاشتن شما تا هر چیزی که با فرهنگ استفاده از وسایل نقلیه عمومی مقایرت داره.)) حرفش را با لبخندی تمام کرد.

مرد خودش را جمع کرد و به فکر فرو رفت. کمی بعد زمزمه کرد )) اصلا حواسم نبود... شرمنده!))

-دشمنت شرمده. از این به بعد حواست رو جمع کن.

دیگر حرفی برای ادامه بحث رد و بدل نشد.

پاراگرافی را که نوشته بود خط زد و این طور نوشت:

""همه در جاده زندگی در حرکتیم و گاه قدم هایمان را جابه جا بر میداریم. گاهی پیش می آید که قدممان را در چاله ای می گذاریم و تعادلمان را از دست می دهیم. این عدم تعادل همان چیز هاییست که هر روز در رفتارمان ، در کارهایمان و درون تمام چیز هایی که به نوعی با آن ها در ارتباط هستیم نادیده می گیریم. شاید مردی که امروز کیفش را میان درب مترو گذاشت تا قطار را از دست ندهد، از سر خود خواهی این کار را کرده باشد. شاید حواسش به جمعیتی که در قطار منتظر حرکت آن هستند نبوده و شاید هم یادش رفته که نباید این کار را کرد.

در پس کار این مرد، فرد دیگری در واگنی دیگر نیز همین کار را کرد. مرد از این رفتار عصبانی شد، ولی وقتی که به یاد کار خود افتاد خود را گرفت و خاموش شد. همین کارش شاید دلیلی بر فراموش کردن نباید ها بوده است.

در پی کیف میان در نهادن ها، بحث هایی شکل گرفت که هر یک گویای وقایعی بودند، که حکم سقوط در چاهی را حکایت می کردند، که در پس تلاش نکردن برای حفظ تعادل، بعد از لنگیدن پا در چاله ها روی داده بود. چاه هایی که هر کدام ناهنجاری هایی در رفتار هر روز مان است....

شاید در ابتدا خطی روی کیف نو­ باشد، ولی بعد ها زخمی بر رفتارمان می شود. ""

متن خامش را در جیب گذاشت تا تمام هفته را با ویرایش آن مشغول باشد.

بلند شد. خداحافظی کرد و برای تعویض قطار به سمت دیگر ایستگاه رفت.