زندگی داستانیست بی پایان از پایان ها...

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مترو» ثبت شده است

مجموعه مترو نوشته ۵

دو هفته ای میشد که ویروس کرونا وارد ایران شده بود، چیزی هم به نوروز نمانده بود، طبق معمول برای رفت و آمد به دفتر روزنامه مجبور به استفاده از مترو بود.

با ماسک به صورت و یک ماسک اضافی در جیب کتش و چندین جفت دستکش و با هر ترفندی که میشد از این ماجرا جان سالم به در برد سوار مترو میشد.

در عجب بود از مردمی که انگار نه انگار که ویروسی هست و بیماری ای که دنیا را زمین گیر کرده، هنوز جدی اش نگرفته بودند، دستفروشان به صف و خریدارن به صف! مسافرانی که هفت از ده چه کار واجب دارند چه نه، نه ماسکی دارند و نه دستکشی که بماند بی مهابا به در و دیوار و نرده پله ها، دستگیره پله برقی هم دست میزنند!

جوانی را دید، رفتار جوان نظرش را جلب کرد، خواست مثل عادت همیشگی اش دفترچه اش را از جیب کتش دربیاورد که یادش افتاد مخصوصا در خانه گذاشته، ضد عفونی کردن کاغذ همانا و از بین رفتن نوشته ها همانا! گوشی اش را بیرون آورد و مشغول شد:

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علیرضا دادرس

مجموعه مترو نوشته ۴

به خاطر کم کاری از نشریه اخراج شده بود. هنوز کاری پیدا نکرده بود و بی هدف سوار قطار میشد و ایستگاه به ایستگاه قطار عوض می کرد. خط یک، دو، سه و...  . در یکی از تقاطع ها وقتی خواست پیاده شود متوجه سوژه جدیدی شد. خیلی سریع خودش را از سد مسافرانی که قصد سوار شدن داشتند و مانع پیاده شدن مسافران داخل قطار می شدند نجات داد و روی صندلی نشست و شروع کرد:

"نمی دانم فکر نمی کنیم یا نمی خواهیم فکر کنیم که

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
علیرضا دادرس

مجموعه مترو نوشته ۳

همچنان که پسر جوان مشغول خواندن پیام های شخصی مسافر کنار دستی اش بود، دفترچه اش را بیرون آورد و خودکار سیکلاسش را از میان سیم کنار دفترچه بیرون کشید و مشغول شد:" هر شخص را حریمی است؛ حریمی گاه گسترده و گاه کم وسعت، مهم نیست که وسعت حریم افراد چقدر است و یا چقدر برایشان اهمیت دارد، بلکه مهم احترام به حریم دیگران است که مبادا در آن داخل شویم.

گاهی افراد با اینکه بسیار از حریم خود محافظت می کنند، اما اندکی به حریم دیگران توجه ندارند..." همچنان که مشقول نوشتن بود صدایی نچندان کوتاه و نه بسیار بلند پسر جوان را میخکوب کرد:(( مرد حسابی چیه از وقتی نشستی چشت تو گوشی منه؟ ها؟))

۱۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
علیرضا دادرس

مجموعه مترو نوشته ۲

چهار ایستگاه گذشت ولی سوژه خاصی پیدا نکرد. قطار در ایستگاه پنجم ایستاد.درب ها باز شد و چند نفری هم سوار شدند. درب قطار داشت بسته می شد که یک کیف چرمی قهوه ای رنگ لابه لای درب قطار گیر کرد و درب باز شد. مردی قد بلند و اتو کشیده با اخمی سنگین وارد شد و نگاهی به کیفش انداخت و اخمش غلیظ تر شد زیر لب غرغر کرد ((اه! این چه وضعشه؟ لاستیک درا چرا اینقر سفتن؟ کیفم خط افتاد! جای نشستنم که نیست! اه!)) به سمت در های روبه رو رفت و گوشه ای ایستاد. چیزی نگذشت که غرغر های مرد دوباره شروع شد(( اه ببند درو دیگه کار و زندگی داریم! دیره!))

صدای بوق درب ها بلند شد و قبل از اینکه کاملا بسته بشوند دو باره باز شدند. مرد دوباره شروع کرد ((ببین ترو به خدا! چه بی شع ...)) سریع خودش را جمع جور کرد و حرفش را ادامه نداد.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
علیرضا دادرس

مجموعه مترو نوشته ۱

ماه ها بود که دیگر سوژه ای برای نوشتن پیدا نمی کرد. هر روز بی هدف پشت میزش می نشست و ساعت ها نوک خود نویسش را روی کاغذ می گذاشت و غرق در فکر می شد. وقتی که لکه بزرگ جوهر آبی رنگ خود نویسش را روی کاغذ می دید به خود می آمد و خود نویسش را از روی کاغذ بر می داشت و با نگاهی نا امیدانه به ساعت به خود می گفت (( امروز هم گذشت!)) و از اتاق خارج می شد تا با خانواده اش سریال مورد علاقه اش را ببیند.

تقریبا هر روز همین کار را تکرار می کرد . دیگر از این وضعیت به تنگ آمده بود، از خانه بیرون زد تا هوایی تازه کند، غرق در افکارش ناخودآگاه به داخل ایستگاه مترو کشانده شد و وقتی به خود آمد ، خودش را جلوی باجه فروش بلیت دید. به ناچار کارتی خرید و از گیت عبور کرد و بی هدف سوار قطار شد.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
علیرضا دادرس