دو هفته ای میشد که ویروس کرونا وارد ایران شده بود، چیزی هم به نوروز نمانده بود، طبق معمول برای رفت و آمد به دفتر روزنامه مجبور به استفاده از مترو بود.

با ماسک به صورت و یک ماسک اضافی در جیب کتش و چندین جفت دستکش و با هر ترفندی که میشد از این ماجرا جان سالم به در برد سوار مترو میشد.

در عجب بود از مردمی که انگار نه انگار که ویروسی هست و بیماری ای که دنیا را زمین گیر کرده، هنوز جدی اش نگرفته بودند، دستفروشان به صف و خریدارن به صف! مسافرانی که هفت از ده چه کار واجب دارند چه نه، نه ماسکی دارند و نه دستکشی که بماند بی مهابا به در و دیوار و نرده پله ها، دستگیره پله برقی هم دست میزنند!

جوانی را دید، رفتار جوان نظرش را جلب کرد، خواست مثل عادت همیشگی اش دفترچه اش را از جیب کتش دربیاورد که یادش افتاد مخصوصا در خانه گذاشته، ضد عفونی کردن کاغذ همانا و از بین رفتن نوشته ها همانا! گوشی اش را بیرون آورد و مشغول شد:

"جالب است! خیلی جالب است! پله برقی ها هم همانند قطار ها داستان هایی دارند که خالی از لطف نیستند!

از قضا روی پله برقی با جوانی همسفر شده ام، دو سه پله ای بالاتر ایستاده و گاه گداری آب بینی اش را هم با کف دستش پاک میکند!! جالب تر آنکه همان دستگیره ای را هم گرفته که ده ها نفر قبل از نوبت نطافت بعدی گرفته اند و خواهند گرفت! هرچند که نظافت نیست صرفا یک دستمال تر کشیدن است آن هم بی حوصله!"

میخواست جمله بعدی اش را شروع کند که همزمان با عبور از پله برقی یکی از مسافران به او گفت:((میبینی ترو بخدا؟ اصلا انگار نه انگار! فکر کنم با امام زاده اشتباه گرفته اینجارو ! از وقتی دیدمش به صد جا دست زده!))

مرد ماسک نداشت ولی دستکش دست کرده بود و سر بطری ژل ضد عفونی از جیب کتش بیرون بود. 

اندکی درنگ کرد تا جمله مناسبی پیدا کند و به مرد گفت:((بله منم حواسم بهش بود. اتفاقا شرح همین احوال رو داشتم تایپ میکردم. ماجراهای این مدلی زیاد میبینم توی مترو))

مرد ادامه داد:(( پس نویسنده هستید! آقا نمیدونم چطور یه نفر میتونه انقدر بیخیال باشه که اینطوری رفتار کنه، قضیه از اونجایی فاجعه میشه که همین آقا خودش آلوده باشه! دیگه حسابشو بکنید چی میشه!)) سری تکان داد و ادامه داد: ((با اجازه من باید برم سکو رو به رو. خدا نگه دار)) و رفت.

 

با جوان گویا هم سفر بود، در قطار هم تغییری در رفتارش نداشت و تا میتوانست به همه چیز و همه جا هم دست میزد و از آن بدتر از هر دست فروشی هم یک چیزی خریده و نقدا پرداخت میکرد! البته با کمی چانه زنی!!

 

گوشی اش را در دست گرفت و ادامه داد:

"همسفر پله برقی ما اکنون در قطار هم با ماست و امیدوارم جان سالمی از این قطار به در برد! اکنون به راحتی می توانم بگویم که اگر آلوده باشد که امیدوارم نباشد قطار را به بمب ساعتی ای تبدیل کرده که انفجارش خانمان سوز است!

 همان فرد همان رفتار و همان دستان آغشته به مخاط بینی که گاه گداری به پشت شلوارش هم مالیده میشوند و از جیب اسکناسی برای خرید آدامس و سیم شارژر و دفترچه عکس متحرک و ... بیرون می آورد و قبل از آنکه بنشیند طول واگنی را از لوله گرفته و سیر کرده و حالا نشسته است. همه مسافران فعلی هم واگنی ما خطر را فهمیده اند و فاصله شان را حفظ کرده اند، آن ها که جدید می آیند چه؟"

 

مردی که  روبه روی جوان نشسته بود و سر گرم کتاب و نگاه چشم غره واری به جوان بود تاب نیاورد و شروع کرد:(( مرد حسابی! جمع کن خودتو!! کل اینجارو گند زدی رفت! حواست نیست تو چه وضعی هستیما! معلوم نیست خودت با این وضع کرونا گرفتی یا نه! هی هیچی نمیگم ببینم میفهمی دیدم نه!))

جوان جا خورد کمی بعد با صدایی بلند تر به مرد پرید:(( به توچه! مگه چیشده حالا دستمالم تموم شده دیگه یه سرما خوردگیه سادست. تو کاری که به تو ربطی نداره دخالت نکن!)) و خوب چندتا فحش هم پیوست سخن کرد و سیخ نشت.

مرد که فحش ها را شنید کم نیاورد و خلاصه دست به گریبان شدند.

در ادامه نوشت:

"دعوایی در پی یک تذکر هرچند نا آرام هم در گرفت! مردی که تذکر داد و جوانی که دستمال نداشتن را بهانه، و فحشی نثارش کرده بود. کار مرد را نمیدانم، ولی جوان قطعا عامدانه دعوا را به راه انداخت! چند کودک دستمال فروش طی القطار کرده بودند و این جوان حتی نگاهشان هم نکرد! پس دستمال نمیخواست."

 

اما خوب در به هر حال دعوا چندان بالا نگرفت و با یک عطسه بد موقع جوان همه کنار کشیدند و مرد هم با بد و بیراهی کناره گرفت. 

 

میخواست ادامه دهد، جملات در ذهنش عبور میکردند ولی واقعا نمیدانست این ماجرا را چطور به قلم آورد. کلید واژه هایی را که میخواست فراموش نکند را در انتها نوشت و گوشی اش را در جیب گذاشت. دو ایستگاه هم به مقصد بیشتر نمانده بود. 

آرام و نامحسوس رفتار دیگران را زیر نظر گرفت تا تاثیر این مشاجره را ببیند، آنهایی که رعایت نمیکردند و آنهایی هم که احتیاط میکردند کمی سخت تر گرفتند.

به فکر فرو رفت. حین پیاده شدن از قطار دوباره به کلیدواژه هایش فکر کرد که چگونه آنها را به متن تبدیل کند.....