ماه ها بود که دیگر سوژه ای برای نوشتن پیدا نمی کرد. هر روز بی هدف پشت میزش می نشست و ساعت ها نوک خود نویسش را روی کاغذ می گذاشت و غرق در فکر می شد. وقتی که لکه بزرگ جوهر آبی رنگ خود نویسش را روی کاغذ می دید به خود می آمد و خود نویسش را از روی کاغذ بر می داشت و با نگاهی نا امیدانه به ساعت به خود می گفت (( امروز هم گذشت!)) و از اتاق خارج می شد تا با خانواده اش سریال مورد علاقه اش را ببیند.

تقریبا هر روز همین کار را تکرار می کرد . دیگر از این وضعیت به تنگ آمده بود، از خانه بیرون زد تا هوایی تازه کند، غرق در افکارش ناخودآگاه به داخل ایستگاه مترو کشانده شد و وقتی به خود آمد ، خودش را جلوی باجه فروش بلیت دید. به ناچار کارتی خرید و از گیت عبور کرد و بی هدف سوار قطار شد.

کنار در ایستاد. نگاهی به مسافران انداخت. چهره های برافروخته، غمگین، شاد، عبوس ویا بی تفاوت مسافران نظرش را جلب کرد.

چندی نگذشته بود که سیل دست فروشان و متکدیان هم در قطار جریان پیدا کرد.

فکری به ذهنش خطور کرد. روشن و روشن تر ، آنقدر قوی شد که با اشتیاق دست در جیب کرد و خود نویس و دفترچه اش را در آورد و مشغول شد :

"" ماه ها، پی در پی در گذر بودند و افکارم در سیل سکوت آرام خفته بودند و هرچه بیشتر شماته بیداریشان را کوک می کردم، خوابشان عمیق تر می گشت.

ناچار عازم خیابان شدم. تنها در خیابانی شلوغ و ناگاه خود را در مترو یافتم. سوار بر قطاری شدم.

رهگذران را دیدم، رهگذرانی مسافر که به تماشای گذران دستفروشان ایستاده یا نشسته بودند.

هریک بعد از گذر فروشنده ای یا سر تکان می دهند یا بدنبال پول درون کیف خود را می جویند ویا فقط با لبخند ، اخم و یا تاسف به آن ها نگاه می کنند و بعضی هم چیزی می خرند.""

سرش را بلند کرد و نگاهی به اطراف انداخت. چشمش به یکی از بنر های توی ایستگاه افتاد که نوشته بود " دستفروشان چهره مترو زیبایمان را زشت می کنند. با خرید از آن ها حمایتشان نکنید!"

لبخندی غم انگیز زد و باز به داخل واگن خیره شد.

کودک فال فروشی به یک نفر پیله کرده بود که فال بخرد ، مرد عصبانی شد و با صدای بلند داد زد(( ای بابا ! نمی خوام دیگه بچه پرو! برو گمشو! این گنده ها که هی رژه میرن اینجا کمن، توی نیم وجبی هم رو مخ من رژه برو! ده برو دیگه!)) و پسرک فال فروش را به عقب هل داد. پسرک گریه اش گرفت و رفت. مرد غرغر کنان گفت((خیر سرمون مترو درست کردیم! مترو نیست که شنبه بازاره ! ...)) و غرغر هایش با نگاه های خشمگین اطرافیان خاموش شد.

با چشم پسرک را دنبال کرد تا این که جوانی جلوتر دست پسرک را گرفت و متوقفش کرد. چیزی درون گوشش زمزمه کرد و یک فال خرید، بعد از خواندن فال گوشی اش را بیرون آورد و با پسرک مشغول بازی شد.

مرد که هنوز مورد غضب اطرافیان بود، با خجالت زدگی به جوان و پسرک فال فروش خیره شد.

پیرمردی جلو آمد و در گوش مرد چیزی گفت؛ نا گهان چهره مرد به کلی سرخ شد و با سر افکندگی به سمت پسرک رفت. فالی از او خرید و چیزی درگوشش گفت، پسرک با تعجب برگشت و مرد را نگاه کرد، جوان هم متعجب شده بود، ناگهان پسرک خندید و به بغل مرد پرید. قطار ایستاد، مرد با هر دو خداحافظی کرد و از قطار پیاده شد، پیرمرد با خنده ای شیرین سر تکان داد و گفت (( خدا خیرت بده جوون.))

خود نویسش را در انگشتانش چرخاند و روی کاغذ گذاشت و شروع کرد:

""البته کسانی هم هستند که سخت با این ها مخالفند. همچون خو....""

اخم کرد. چند بار خود نویسش را روی کاغذ کشید(( اه! یادم رفت پرش کنم!))

نگاهی چرخاند. یکی از واگن بغل در حال نزدیک شدن بود که میگفت (( خود کارهای سیکلاس بدم شیشتاش دو تومن. خود کار های خیلی خوب ! براتون تست می کنم اگه خواستی ببر. شیشتاش دوتومن.))

دست داخل جیبش کرد و اسکناس دو هزار تومانی در آورد و گفت (( آقا! یه بسته به منم بده.))

-خدا بده برکت. بفرما.

-تشکر.

بسته را باز کرد و یکی ازخودکار هارا در آورد و روی کاغذ کشید. از روانی خودکار متعجب شده بود. جمله ای که داشت می نوشت را خط زد و ادامه داد:

""البته کسانی هستند که با این ها مخالفند. دلایل خودشان را دارند. دلایل شان شاید شعار گونه است. شاید از سر قضاوت زود هنگام است. ولی انصاف هم باید داشت.

کودکی ره می گذراند، به مردی رسید. اصرار به فروش فالش داشت. مرد عصبانی شد و او را راند. کودک گریه کنان رفت تا که جوانی او را گرفت و فالی خرید و بازیش داد.

چه چیز در ذهن این دو بوده که  یکی طرد کند و دیگر محبت؟ شاید انصاف و یا شاید احساس. هرچه که بود در دل و عقل جوان بود ولی مرد... مرد پس از تلنگر پیرمردی مهربان به خود آمد و رفت تا که دل پسرک را شاد کند. نمی دانم چه گفت. شاید نصیحتی پدرانه کرد ویا شاید تنبیه.

 نمی دانم کار کدامشان درست بود. کار پسرک هم می تواند نقشی باشد برای فریب دیگران تا که اسکناسی به اسکناس های خانواده اش بیافزاید و یا می تواند واقعا از نیاز باشد. نمی دانم . قاضی خداست. شاید جمله ای که بر بنر های ایستگاه ها نوشته اند درست باشد که نوشته " دستفروشان چهره مترو زیبایمان را زشت می کنند. با خرید از آن ها حمایتشان نکنید!" ، شاید هم ظلم باشد. هرچه هست باز ما قاضی نیستیم. قاضی خداست.""

 آنقدر غرق در نوشته اش شده بود که نفهمید پیر مرد در کنارش ایستاده.

پیرمرد دست روی شانه اش گذاشت و در گوشش گفت (( بهش گفتم شاید اون فقیر نباشه. شاید دزد باشه. شاید اصلا هیچ نیازی به این کار نداشته باشه. ولی وقتی اینجاس نشون میده که اون یا خونواده نداره یا اگه هم داره مهر ومحبت ندارن. چون اون با این وضع اینجاس. در کل این بچه بجای بغل مادرش وسط این جمعیته. پس حد اقل تو دلشو نشکون. نذار عقده بشه . عقدش کینه بشه و وقتی بزرگ شد به خاطر همین کینه ، مجرم بشه. اگه شد حداقل تو توی این کینه نقشی نداشته باشی.))

نگاهی به چهره پیر مرد انداخت و با لبخندی از اینکه جواب سوالش را داده بود تشکر کرد.

پیر مرد هم از قطار پیاده شد و رفت.

در ایستگاه بعد از قطار خارج شد و خوش حال از اینکه سوژه مقاله ستون سوم صفحه دوم هفته نامه را پیدا کرده بود، به سمت ایستگاهی که سوار شده بود قطار عوض کرد، تا به خانه باز گردد.