در روستایی دور پیرمردی در باغی که تک درختی داشت زندگی می کرد و روزگار می گذراند. غروب به غروب پیاله ای آب برمی داشت و ساعت ها مشغول آب یاری و نظافت درخت سیب خود می شد و زمان برداشت محصول هم کاسه ای بر می داشت و سیب ها را درون آن می گذاشت و به میدان می رفت. در میدان میزی چوبی داشت که کاسه اش را روی آن می گذشت و به کل اهالی روستا سیب می فروخت و به خانه باز می گشت.
مدت ها مردم ده از کار پیرمرد تعجب می کردند که چطور چندین من سیب را داخل کاسه ای یک منی می گذارد و چطور از یک من سیب داخل کاسه ده ها من سیب می فروشد؟ عاقبت از نیافتن جواب خسته شدند و با پیرمرد کنار آمدند.
همیشه مزرعه داران و کشاورزان برای دادن اولین آب به محصول خود از پیرمرد خواهش می کردند که او زمین و زراعتشان را آبیاری کند و او هم فقط با یک پیاله آب به سر زمین می رفت و با همان یک پیاله آب زمین ها را آب می داد، بعد از آبیاری او دیگر تا برداشت هیچ نیازی به آبیاری نبود! زمین ها در حد نیاز مرطوب می ماندند و اتفاقا محصولی چند برابر هم بدست می آمد.
در مراسم ها هم از پیرمرد دعوت می کردند و از او خواهش می کردند که ظروف میوه و شیرینی و شربت را او پر کند، در آخر انقدر از هرچیز اندکی باقی میماند که گاهی به روستا های دیگر هم می فرستادند.
پیر مرد برای کارهایی که میکرد بجز فروش سیب هایش هیچ پولی نمی گرفت.
یک روز مسیر عالمی به روستا افتاد، خادمش دنبال جایی برای نگهداری شترها و اسب های کاروان بود که پیر مرد را در حال فروش اندک سیب های بینهایتش دید، تعجب کرد ، پیش پیرمرد رفت و گفت ((پدر جان چه میکنی؟ از این کاسه چطور می فروشی؟ اینکه به کسی نمیرسد!))
پیر مرد گفت((صبرکن پسرم!))
زنی با زنبیلش رسید و گفت ((عموجان مهمان دارم، بیست من سیب به من بده.))
خادم به حیرت به زن نگاه کرد و گفت ((شما حالتان خوب است؟ در این کاسه یک من سیب هم نیست!))
زن با غضب به خادم گفت ((مسافری نه؟ همه مسافرا فکر میکنند عالم دهر اند!وایسا و نگاه کن!))
پیر مرد زنبیل زن را گرفت و جلوی پایش گذاشت و کاسه را برداشت و بیست بار به داخل زنبیل برگرداند و باز همان کاسه پر را روی میز گذاشت. خادم نیش خندی زد و گفت ((این که خالی نشد که ! همون سیب ها هنوز توش هست! سرکاریم پدرجان؟))
پیر مرد گفت ((به جای مسخره کردن با خرت این زنبیل را برای خانم ببر ، سنگین است!))
و وقتی که زنبیل پر را روی میز گذاشت خادم حیرت زده شد و سراسیمه به سمت کاروان سرا شتافت.
پیش عالم رفت و گفت ((اقا جان! پیرمردی دیدم که از یک کاسه سیب بیست من سیب در آورد و فروخت و باز هم کاسه پرسیب بود!))
عالم گفت((احتمالا کیسه سیب هایش زیر پایش بوده.))
- نه آقا جان!هیچ سیبی زیر پا و میزش نبود! فقط همان کاسه بود!
عالم که کمی کنجکاو شده بود، زنبیلی برداشت و با خادمش راهی میدان شد. به پیر مرد رسید و قصه باز گفت. پیر مرد خندید و گفت ((خادمت درست گفته. من همین کاسه سیب را دارم که وقت برداشت از تک درختم پر کردم.))
عالم متعجب پرسید((خوب راز کارت چیست؟ این کار از معجزات عیسی مسیح است! و تو هم که ...))
پیر مرد گفت((زبانت را گاز بگیر مرد! معجزه چیست! من یک بنده ساده ام که رزقم را از این کاسه که خدا به من ارزانی داشته بدست می آورم و در مسجد نماز می کنم و در خانه ام چاشت وشامی می خورم و می خوابم! خاکم به سر! من ادعای نبوت نکرده ام که چنینی ظنی داری! با هیچ کسی هم نسبتی ندارم!))
عالم خجل شد و پرسید((پدر جان ظن مرا از کجا یافتی؟))
- بماند! زنبیلت را بده پر کنم.
زبیل عالم را گرفت و به خوراک سی نفر سیب در آن ریخت و گفت ((نوش جانتان!))
عالم که از این کار پیرمرد بسیار متعجب شده بود دهان باز کرد تا سوالی بپرسد که پیرمرد گفت ((لازم نیست بدانی. برو و با کاروانیانت نوش جان کن.)) وپولی را که عالم داد قبول نکرد.
عالم و خادمش به راه افتادند. خادم که بسیار از مکالمه این دو متعجب بود پرسید((آقا جان منظور پیرمرد از لازم نیست بدانی چه بود؟))
-می خواستم بپرسم که از کجا می دانست که ما سی نفریم و چطور در یک زنبیل پنج منی به قدر سی نفر سیب ریخت!
بعد از آن روز عالم کاروانیان را باخادمش به راه انداخت و خود در ده مسکنی خرید و ساکن شد و هر روز پیش پیر مرد می رفت و علت کارش را جویا می شد. چهل روز گذشت و فقط یک جواب شنید:"لازم نیست بدانی!".
صبح روز چهل یکم پیرمرد سرسجاده ترمه اش در مسجد جان باخت. عالم هم در مسجد بود و نماز می خواند. نمازش که تمام شد پیر مرد را دید که به پهلو درکنار سجاده اش افتاده و جان تسلیم کرده است.
بسیار گریه کرد و از این که نتوانسته بود راز پیر مرد را بفهمد ناراحت شد. غسلش داد و نمازش را خواند و اورا به خاک سپرد، تمامی اهالی ده یک به یک قدمی برایش برداشتند و بسیار در عذای پیرمرد گریستند.
شب هنگام عالم برای نماز پیرمرد به مسجد رفت و چشمش به کاغذی زیر سجاده پیرمرد که همچنان باز مانده بود افتاد.
کاغذ را برداشت ، روی آن نوشته شده بود " آخرین وصیت"
" ای بزرگ مرد که به خاطر راز کوچک من، در این ده مسکن گزیدی. قصه ای کوتاه نقلت می کنم و وصیت کوتاهم را عرضت.
این راز که چهل روز در پی آن بودی چیزی جز آثار یک دعا خیر و چندین سال عبادت نبود. در جوانی والدینم قبل از وفات دعایی کردند که تا امروز که موعد مرگ من است همراهم بود و آن هم این بود " خدا به تو برکت دهد". در پس این دعا وقتی فهمیدیم چه اثری بر من کرده هرچه داشتم توشه راه کردم و دراین ده مسکن گزیدم و برکتی را که خداوند به من عطا کرده بود با مردم این ده سهیم شدم.سیب هارا یکی درمیان فروختم و اندک مالی برای روز مرگم جمع کردم که روی زمین نمانم، فرصت نشد که پس اندازم را به امینی بسپارم.
واما وصیتم. به خانه ام برو و گنجه را باز کن، کیسه ای با سیصد سکه درونش هست. هزینه کفن دفنم را بردار الباقی را برایم خیرات کن. خانه ام مال تو هر وعده نمازی در آن برپا کن و از سیب های درختم برایم خیرات کن. رازی که نزدت سپردم را جایی باز مگو.
در زندگی عمری پر برکت داشته باشی."
کاغذ را تاکرد و در شال کمرش گذاشت و نمازی برای پیرمرد خواند و برای عمل به وصیتش عازم منزلش شد.