پیشگفتار
داستان کوتاه «یک روز عادی!» مروری از زاویه ای دیگر بر پنج داستان کوتاه «داستانک شاهد»،«یادم افتاد...»،«مترو نوشته۲»،«دوپاراگرافی»و «آخرین وصیت» می باشد .
با تشکر از همراهی شما.
یک روز عادی!
مثل هر روز صبح بیدار شدم و برای رفتن به دانشگاه آماده شدم ، سریع سوار
ماشین شدم تا به موقع به دانشگاه برسم، چند باری که دیر رسیده بودم دانشجو ها رفته
بودند.
استارت زدم. با هزار آه و ناله ماشین روشن شد ، خیلی صدا می داد. یک راست
رفتم سراغ مکانیک محل.
به مکانیکی رسیدم ، دور و ورای ساعت هفت بود که اوستا کرکره را داد
بالا. مثل همیشه سروقت! رفتم جلو و گفتم (( سلام اوستا! صبح بخیر! وقت داری یه
نگاه به این لگن ما بندازی؟))
خندید و گفت((سلام! صبحت بخیر! اختیارداری جوون ! ماشنت یه پا رخشه
واسه خودش!))
بانیشخند گفتم(( نگو!به رخش برمی خوره! این لگن الاغم نیست!البته
بلانسبت الاغ! بیزحمت یه دستی سر و گوشش بکش برم ، نصف مسیر رو باید با مترو
برم.))
-الان
ردیفش می کنم.
هنوز هواتاریک بود. یادم افتاد کیف پولم را جاگذاشته ام. به اوستا
گفتم(( اوستا جان کیفم رو جاگذاشتم. جلدی میرم میارمش.))
- برو به
سلامت. تا نیم ساعت دیگه کار ماشینت تمومه.
-قربون
دستت!
به سمت خانه راه افتادم. وقتی به واحدم رسیدم، دیدم همسایه روبه رویی
چمدانش را پشت در گذاشته ولی از خودش خبری نیست. خواستم زنگ بزنم و خبر بدم،ولی
چشمم به ساعت افتاد و منصرف شدم، سریع کیف پولم را برداشتم و رفتم سمت مکانیکی.