زندگی داستانیست بی پایان از پایان ها...

۲ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

یک روز عادی!

پیشگفتار

داستان کوتاه «یک روز عادی!» مروری از زاویه ای دیگر بر پنج داستان کوتاه «داستانک شاهد»،«یادم افتاد...»،«مترو نوشته۲»،«دوپاراگرافی»و «آخرین وصیت» می باشد . 

با تشکر از همراهی شما.


یک روز عادی!

مثل هر روز صبح بیدار شدم و برای رفتن به دانشگاه آماده شدم ، سریع سوار ماشین شدم تا به موقع به دانشگاه برسم، چند باری که دیر رسیده بودم دانشجو ها رفته بودند.

استارت زدم. با هزار آه و ناله ماشین روشن شد ، خیلی صدا می داد. یک راست رفتم سراغ مکانیک محل.

به مکانیکی رسیدم ، دور و ورای ساعت هفت بود که اوستا کرکره را داد بالا. مثل همیشه سروقت! رفتم جلو و گفتم (( سلام اوستا! صبح بخیر! وقت داری یه نگاه به این لگن ما بندازی؟))

خندید و گفت((سلام! صبحت بخیر! اختیارداری جوون ! ماشنت یه پا رخشه واسه خودش!))

بانیشخند گفتم(( نگو!به رخش برمی خوره! این لگن الاغم نیست!البته بلانسبت الاغ! بیزحمت یه دستی سر و گوشش بکش برم ، نصف مسیر رو باید با مترو برم.))

-الان ردیفش می کنم.

هنوز هواتاریک بود. یادم افتاد کیف پولم را جاگذاشته ام. به اوستا گفتم(( اوستا جان کیفم رو جاگذاشتم. جلدی میرم میارمش.))

- برو به سلامت. تا نیم ساعت دیگه کار ماشینت تمومه.

-قربون دستت!

به سمت خانه راه افتادم. وقتی به واحدم رسیدم، دیدم همسایه روبه رویی چمدانش را پشت در گذاشته ولی از خودش خبری نیست. خواستم زنگ بزنم و خبر بدم،ولی چشمم به ساعت افتاد و منصرف شدم، سریع کیف پولم را برداشتم و رفتم سمت مکانیکی.

۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
علیرضا دادرس

آخرین وصیت

در روستایی دور پیرمردی در باغی که تک درختی داشت زندگی می کرد و روزگار می گذراند. غروب به غروب پیاله ای آب برمی داشت و ساعت ها مشغول آب یاری و نظافت درخت سیب خود می شد و زمان برداشت محصول هم کاسه ای بر می داشت و سیب ها را درون آن می گذاشت و به میدان می رفت. در میدان میزی چوبی داشت که کاسه اش را روی آن می گذشت و به کل اهالی روستا سیب می فروخت و به خانه باز می گشت.

مدت ها مردم ده از کار پیرمرد تعجب می کردند که چطور چندین من سیب را داخل کاسه ای یک منی می گذارد و چطور از یک من سیب داخل کاسه ده ها من سیب می فروشد؟ عاقبت از نیافتن جواب خسته شدند و با پیرمرد کنار آمدند.

۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
علیرضا دادرس