چهار ایستگاه گذشت ولی سوژه خاصی پیدا نکرد. قطار در ایستگاه پنجم ایستاد.درب ها باز شد و چند نفری هم سوار شدند. درب قطار داشت بسته می شد که یک کیف چرمی قهوه ای رنگ لابه لای درب قطار گیر کرد و درب باز شد. مردی قد بلند و اتو کشیده با اخمی سنگین وارد شد و نگاهی به کیفش انداخت و اخمش غلیظ تر شد زیر لب غرغر کرد ((اه! این چه وضعشه؟ لاستیک درا چرا اینقر سفتن؟ کیفم خط افتاد! جای نشستنم که نیست! اه!)) به سمت در های روبه رو رفت و گوشه ای ایستاد. چیزی نگذشت که غرغر های مرد دوباره شروع شد(( اه ببند درو دیگه کار و زندگی داریم! دیره!))
صدای بوق درب ها بلند شد و قبل از اینکه کاملا بسته بشوند دو باره باز شدند. مرد دوباره شروع کرد ((ببین ترو به خدا! چه بی شع ...)) سریع خودش را جمع جور کرد و حرفش را ادامه نداد.