با نسیم خنک صبح از خواب بیدارشدم.مثل همیشه روی ایوان رفتم تا با اشعه های طلایی خورشید پشت گندم زار، خواب را از چشمانم بیرون کنم.
گندم زار، قلعه را که همچون نگینی که با نور طلایی خورشید به زیبایی می درخشید در بر گرفته بود و از اطراف با کلبه های چوبی کشاورزان محاصره شده بود.
مشغول تماشای منظره زیبای دره از ایوان چوبی کلبه کوچکمان بودم که مادرم به آرامی صدایم کرد((زیبا. بیا صبحونه حاضره.))
خیلی سریع لباس هایم را عوض کردم و به سمت میز دویدم.
پدر و برادرم سر میز نشسته بودند و مادرم هم پشت اجاق مشغول پختن تخم مرخ نیمروی صبحانه بود.
بلند گفتم((سلام! صبح بخیر! ))
پدرم موفق نشد لقمه اش را قورت بدهد و با دهان پر گفت((سل..ام..صبحت...بخیر.))
برادرم باشیطنت جواب داد((صبحت بخیر آبجی بزرگه!))
مادرم سرمیز آمد و بشقاب های پر نیمرو را به ما داد. پرسیدم(( امروز چیکاره ایم؟ وقت برداشت نشده؟))
پدرم جواب داد((نه هنوز. یک هفته ....)) با صدای بلند انفجاری از جا پریدیم.
به سمت حیاط دویدم، وقتی از در خارج شدم چشمم به قلعه افتاد که در آتش می سوخت، صدای پدرم را از پشت شنیدم که داد می زد((چی شده زیب....))