هوا کم کم تاریک میشد. تقریبا تمام بارهایمان را از کامیون تخلیه کرده بودیم. اسباب کشی. از اسباب کشی متنفرم. همیشه چندتا از وسایلم زمان اسباب کشی گم میشوند. ولی هیجان کار پدرم آنقدر هست که ارزشش را داشته باشد.
خانه مان مشرف به جنگل ، در یکی از مناطق حومه شهر روی یک تپه کوچک ساخته شده. درست نوک تپه.
خانههای اطراف کوتاه ترند.از تراس دور خانه ،کل جنگل و شهر دیده میشود.
شب اول. سکوت این منطقه خیلی زیاد است و من هم که به سروصدای مرکز شهرعادت کرده ام کوچکترین صدایی که از خیابان یا جنگل میآید توجهم را جلب میکند.
ساعتها طول کشید تا به وضعیت اینجا عادت کنم.بالاخره بعد از کلی غلت زدن توانستم بخوابم. چیزی نگذشته بود که صدای خش خش از طرف جنگل بیدارم کرد.
به سختی خودم را به سمت پنجره کشاندم.پنجره اتاقم روبه جنگل بازمی شود.چشمانم را تنگ کردم تا بهتر ببینم.یک گرگ در میان درختها پرسه میزد. ولی کمی که دقت کردم متوجه شدم که قدم نمیزد.تقریبا داشت فرار میکرد. هر از گاهی به پشت سر نگاه میکرد.خیلی تعجب کرده بودم ولی خواب مهم تر بود. پنجره را بستم و دوباره با کلی غلت زدن خوابم برد تا صبح.