ماه ها بود که دیگر سوژه ای برای نوشتن پیدا نمی کرد. هر روز بی هدف پشت میزش می نشست و ساعت ها نوک خود نویسش را روی کاغذ می گذاشت و غرق در فکر می شد. وقتی که لکه بزرگ جوهر آبی رنگ خود نویسش را روی کاغذ می دید به خود می آمد و خود نویسش را از روی کاغذ بر می داشت و با نگاهی نا امیدانه به ساعت به خود می گفت (( امروز هم گذشت!)) و از اتاق خارج می شد تا با خانواده اش سریال مورد علاقه اش را ببیند.

تقریبا هر روز همین کار را تکرار می کرد . دیگر از این وضعیت به تنگ آمده بود، از خانه بیرون زد تا هوایی تازه کند، غرق در افکارش ناخودآگاه به داخل ایستگاه مترو کشانده شد و وقتی به خود آمد ، خودش را جلوی باجه فروش بلیت دید. به ناچار کارتی خرید و از گیت عبور کرد و بی هدف سوار قطار شد.