زندگی داستانیست بی پایان از پایان ها...

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سایه» ثبت شده است

داستان کوتاه سایه تاریکی

هوا کم کم تاریک می‌شد. تقریبا تمام بار‌هایمان را از کامیون تخلیه کرده بودیم. اسباب کشی. از اسباب کشی متنفرم. همیشه چندتا از وسایلم زمان اسباب کشی گم می‌شوند. ولی هیجان کار پدرم آنقدر هست که ارزشش را داشته باشد.

خانه مان مشرف به جنگل ، در یکی از مناطق حومه شهر روی یک تپه کوچک ساخته شده. درست نوک تپه.

خانه‌های اطراف کوتاه ترند.از تراس دور خانه ،کل جنگل و شهر دیده می‌شود.

شب اول. سکوت این منطقه خیلی زیاد است و من هم که به سروصدای مرکز شهرعادت کرده ام کوچک‌ترین صدایی که از خیابان یا جنگل می‌آید توجهم را جلب می‌کند.

ساعت‌ها طول کشید تا به وضعیت اینجا عادت کنم.بالاخره بعد از کلی غلت زدن توانستم بخوابم. چیزی نگذشته بود که صدای خش خش از طرف جنگل بیدارم کرد.

به سختی خودم را به سمت پنجره کشاندم.پنجره اتاقم روبه جنگل بازمی شود.چشمانم را تنگ کردم تا بهتر ببینم.یک گرگ در میان درخت‌ها پرسه می‌زد. ولی کمی که دقت کردم متوجه شدم که قدم نمی‌زد.تقریبا داشت فرار می‌کرد. هر از گاهی به پشت سر نگاه می‌کرد.خیلی تعجب کرده بودم ولی خواب مهم تر بود. پنجره را بستم و دوباره با کلی غلت زدن خوابم برد تا صبح.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علیرضا دادرس

داستان کوتاه سایه کویر

تنهای تنها.توی کاروانم درست وسط یک کویر سنگلاخی . روی یک کتاب جالب تمرکز کرده بودم که صدای یک ضربه به کاروان تمرکزم را از بین برد. اول فکر کردم که یک حیوان یا حشره بزرگ است  که به بدنه خورده و یا باد... اما هیچ کدام نبود. من هم گذاشتم به حساب سکوت مطلق و فریب مغزم. دوباره روی کتاب متمرکز شدم.این بار دو ضربه به کاروان خورد, اولی آرام و دومی کمی محکم تر. مشکوک شدم و از کاروان بیرون آمدم. دریک دست کلت کمریم و در دست دیگر چراغ قوه ام. کامل دور تا دور کاروان و ماشینم را گشتم ولی هیچ چیزی نبود.برگشتم و دوباره کتاب...

این بار سه ضربه به کاروان خورد آرام , محکم , قوی... . شدت ضربه سوم به قدری بود که کل کاروان را به لرزه در آورد.

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
علیرضا دادرس