به نام خداوند تخیل آفرین!

مقدمه!

با نسیم خنک صبح از خواب بیدارشدم.مثل همیشه روی ایوان رفتم تا با اشعه های طلایی خورشید پشت گندم زار، خواب را از چشمانم بیرون کنم.

گندم زار، قلعه را که همچون نگینی که با نور طلایی خورشید به زیبایی می درخشید در بر گرفته بود و از اطراف با کلبه های چوبی کشاورزان محاصره شده بود.

مشغول تماشای منظره زیبای دره از ایوان چوبی کلبه کوچکمان بودم که مادرم به آرامی صدایم کرد((زیبا. بیا صبحونه حاضره.))

خیلی سریع لباس هایم را عوض کردم و به سمت میز دویدم.

پدر و برادرم سر میز نشسته بودند و مادرم هم پشت اجاق مشغول پختن تخم مرخ نیمروی صبحانه بود.

بلند گفتم((سلام! صبح بخیر! ))

پدرم موفق نشد لقمه اش را قورت بدهد و با دهان پر گفت((سل..ام..صبحت...بخیر.))

برادرم باشیطنت جواب داد((صبحت بخیر آبجی بزرگه!))

مادرم سرمیز آمد و بشقاب های پر نیمرو را به ما داد. پرسیدم(( امروز چیکاره ایم؟ وقت برداشت نشده؟))

پدرم جواب داد((نه هنوز. یک هفته ....)) با صدای بلند انفجاری از جا پریدیم.

به سمت حیاط دویدم، وقتی از در خارج شدم چشمم به قلعه افتاد که در آتش می سوخت، صدای پدرم را از پشت شنیدم که داد می زد((چی شده زیب....)) وصدایش با انفجاری خاموش شد. به جلو پرت شدم، و بعد سیاهی.

نسیم سردی به گونه ام فشار آورد، تکانی خوردم. آرام به پشت برگشتم وچشمانم را باز کردم، شب شده بود ولی دره مثل روز روشن بود، همه چیز در آتش می سوخت.

به سختی روی پا ایستادم، به سمت کلبه چرخیدم، ولی چیزی جز کپه ای خاکستر پیش رویم ندیدم.

دنیا روی سرم خراب شد. بی اختیار به زمین افتادم و گریه کردم. به خوشی کوتاهی که صبح تجربه کرده بودم فکر کردم. به مادرم، پدرم،برادرم....

خیره به قلعه نشستم. در پس زمینه نگاهم دسته ای را دیدم که با ارابه هایی پر از قلعه خارج می شدند. پرچم بزرگشان زیر درخشش شعله های قلعه به خوبی معلوم بود، اهالی شرق! سالهاست که با کل کشور در گیر هستند واین بار به پایتخت حمله کرده اند.

بلند شدم. با نامیدی به سمت قلعه به راه افتادم تا شاید بتوانم چیزی برای خوردن پیدا کنم....

فصل اول!

بعد از چند ساعت پیاده روی به دروازه قلعه رسیدم. مرکز سنگی پایتخت، جایی که رعایا زندگی می کردند و البته خاندان پادشاهی. هیچ چیز نمانده بود. چشمم به تابلوی نیم سوخته مسافر خانه ای خورد، به داخل مسافرخانه خزیدم تا شب را آنجا سر کنم و فردا شهر را زیر و رو کنم.

مسافرخانه تقریبا سالم بود. دنبال چیزی برای خوردن گشتم ، ولی هیچ چیز پیدا نکردم.به سمت یکی از اتاق ها رفتم. روی تخت دراز کشیدم و چیزی نگذشت که خوابم برد.

صدای خش خشی بیدارم کرد. از اتاق خارج شدم و اطراف را با دقت نگاه کردم. یک نفر داخل غذا خوری پرسه میزد. جلو رفتم و بلند داد زدم (( هی! کی هستی؟)) زن از داد من یکه خورد و سریع برگشت، او را شناختم. من من کنان جواب داد((ممم ن م...ن...)) دوباره داد زدم(( شاهزاده! شمایید؟)) با او فصل برداشت قبل آشنا شده بودم. برای سرکشی به محصول زمین هایش به محل تحویل گندم آمده بود. آن روز من در میان گاری ها گمشده بودم که او پیدایم کرد و پیش پدرم برد.

کمی با اخم نگاهم کرد و گفت((من تو رو می شناسم؟))

با هیجان گفتم((من زیبا هستم! فصل برداشت قبل توی محل تحویل گندم گم شده بودم!))

لبخندی زد ((آها!)) لبخندش محو شد((از بیرون چه خبر؟ به کشاورز ها هم حمله شده؟))

به یاد صبح افتادم و با بغض گفتم (( آره. همه کلبه ها رو خراب کردن و همه رو کشتن. خونواده من هم همین طور. ایکاش منم توی خونه می موندم.))

آرام به سمتم آمد و دستانش را دورم حلقه کرد((متاسفم. تمام خاندان سلطنتی رو به اسارت گرفتن. من به کانال های آب زیرقلعه در رفتم که از دستشون در امان باشم. خزانه رو هم خالی کردن.))

پرسیدم(( اونا چطوری حمله کردن؟ من سپاهی ندیدم.))

-اژدها ها. ده تا بودن. یک دفعه وارد دره شدن. همه چیز رو به آتیش کشیدن و هر کسی رو که میدیدن می خوردن. در آخر هم اون جادو گرا اومدن وباقی مونده افراد حکومتی و رعایا رو جمع کردن بردن.

-یعنی ما اصلا دفاع نکردیم؟

-نه. ما از وقتی که جادوگرا رو تبعید کردیم اژدها ها هم از اینجا رفتن، دیگه هیچ دفاعی در مقابل شرقی ها نداریم. مشاورا پیش بینی امروز رو خیلی وقت پیش کرده بودن. ولی پدرم توجهی نکرد.

-الان چیکار باید بکنیم؟ می تونیم با اسب به یه شهر دیگه بریم؟ اصلا اسب هست؟

-آره اسب هست. از یکی از جادو گرا شنیدم که دوباره می خوان بر گردن تا دام ها و اسب هارو ببرن. اصطبل قلعه پر اسبه.

بانگرانی گفتم(( پس وقت خواب نیست. باید راه بیفتیم. ولی من گرسنمه. هیچ چیز برای خوردن پیدا نکردم.))

لبخندی زد و گفت((آره. باید راه بیفتیم. منم همین طور. توی مسیر یه چیزی برای خوردن پیدا می کنیم.))

خوشحال از اینکه دیگر تنها نیستم بلندشدم و پشت سر شاهزاده راه افتادم. با هم از خاطراتمان گفتیم و به سمت اصطبل رفتیم.

بالا خره یک مغازه هم پیدا کردیم. یک نانوایی بود. مقداری نان خوردیم و هرچه نان در مغازه بود توی یک کیسه ریختیم و راه افتادیم.

چیزی نگذشت که چند سایه در کوچه پیدا شد. سریع به داخل خرابه ای خزیدیم. سایه ها نزدیک تر شدند ، به لطف نور آتش شنل های بنفش شان به خوبی دیده می شد. در گوش شاهزاده گفتم((اینا جادوگرا هستن؟هنوز توی شهر پرسه میزنن. چیکار کنیم؟))

خیلی آرام گفت((آره.دنبالم بیا))

از خرابه رد شدیم به کوچه ای دیگر رفتیم. شاهزاده آرام و بی سر و صدا روی زمین دنبال چیزی گشت، بعد ازچند دقیقه صدایم کرد((هی زییا! بیا!))

به سمتش رفتم . دستگیره ای را کشید و دریچه ای را باز کرد و گفت ((برو پایین. امیدوارم از بوی بد حالت بهم نخوره!))

با کراهت پایین رفتم، بوی تعفن فاضلاب کم کم شدت گرفت، به کف فاضلاب رسیدم.کف فاضلاب پر از آب های بد بو متعفن بود. وقتی شاهزاده به پایین رسید شکایت کردم((شاهزاده ! بهتر نبود گیر اون جادو گرا می افتادیم؟؟))

خندید و گفت((میتونی بری بالا! ولی من هنوز می خوام زنده بمون...))

صدایی شنیدم و سریع جلوی دهان شاهزاده را گفتم، خیلی آرام درون کنگره ای نشستیم. ما زیر زمین بودیم ولی همه جا را نور سبز ضعیفی پر کرده بود، نوری که به راحتی ما را لو می داد. چیزی نگذشت که زمزه هایی در کنارصدای چلپ چلپی که شنیده بودم به گوشم رسید، زمزمه واضح تر شد((.... خسته شدم! سه ماهه این جام!)) نفر دومی هم همراهش بود، دیگر شنل های بنفششان را به خوبی میدیدم (( چند روز دیگه هم صبر کن. به زودی ارباب به اینجا میاد و قلعه مون رو برپا می کنیم.)) داشتند از تقاطع تونل عبور می کردند که یک موش روی سر من افتاد و ناخودآگاه جیغ زدم.

دو جادوگر به سرعت به سمت ما آمدند. شوکه شده بودم که نا گهان دستی مرا دنبال خود کشید. به خودم که آمدم دیدم با سرعت روی قسمت خشک تونلی درحال دویدن هستیم. شتاب زده پرسیدم(( تونستیم دربریم؟))

-چی؟

-گممون کردن؟

-نمیدون...

حرفش تمام نشد. در انتهای تونل پنج شنل پوش ایستاده بودند. چند ثانیه آنها را بر انداز کردیم و به سرعت به عقب دویدیم که ناگهان آن دو جادو گر هم جلویمان سبز شدند. ایستادیم، نامید و خسته ، بدون هیچ تقلایی صبر کردیم تا مارا به بند بکشند یا بکشند. هفت جادوگر مارا دوره کرده بودند که نا گهان برق شدیدی همه جادو گران را به دیواره ها کوبید. شاهزاده با خوشحالی داد زد((عموجان! اگه یه ذره دیرتر اومده بودی ..))

مردی هیکلی و قد بند از کنگره روی دیواره خارج شد و با صدایی خش دار گفت((بیشین بینم با!چیکار میکردی؟ حتما منو به چاه اصلی تبعید می کردی!))

شاهزاده چهره اش در هم رفت و گفت((شما باید پدرم رو از تصمیمش منصرف می کردید، نباید می ذاشتید جادو گرا رو تبعید کنه. یا حدقل ارتباطتون رو با اونا افشا نمی کردید! یا حداقل خودتون رو از جادو گرا جدا می کردید!))

-آره میدونم. ولی اون خیانت بود! من هنوز یه دستیار بودم! اگه از گروه جدا میشدم حکمم مرگ بود!

گیج و درمانده به عمو و برادر زاده نگاه می کردم. آرام سرفه ای کردم و گفتم ((میشه خوش و بش هاتون رو بذارید برای بعد؟ الان بازم رو سر مون خراب میشن ها!))

عموی شاه زاده با عصبانیت گفت ((تو چی میگی...)) ولی شاهزاده جلویش راگرفت((نه عموجان. این دختر سالهاست با من دوسته!))

-از اشرافه؟

-نه. کشاورزه.

-چی؟ تو با یه کشاورز دوست شدی؟نمیگی آبروی خاندان ما رو میبری؟

-عموجان؟؟ الان دوستی من با این دختر آبرو بر تره یا لباس های پاره و چرک شما؟؟!!

عموی شاهزاده چیزی نگفت. کمی قرمز شده بود. به سمتم آمد و دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت((عذر می خوام.من پونزده ساله که توی این فاضلاب زندگی می کنم. تقریبا یادم رفته که کی هستم. سِر سِنا ژاک! هه! اسمی که تمام پایتخت رو به تعظیم وا میداشت! پادشاهی که تخت و تاجش رو به برادرش هدیه داد! الان یه فاضلاب گرده بد بخته! کسی که هر شب بره بریان و هر ظهر بوقلمون کبابی می خورد، الان فقط خزه و موش خوراکشه! واقعا که!))

تعجب کردم((سرسنا ژاک! چطور شد سر از اینجا در آوردید؟))

روی لبه ی مسیر خشک نشست و گفت((بعد از اینکه حکومت رو به برادرم هدیه دادم ، منو مشاور خودش کرد. خوب بعد از بیست سال پادشاهی تجربیات خوبی داشتم که باید به برادرم می گفتم. یک روز با لباس رعایا همراه با برادر النا توی شهر مشغول بررسی وضعیت رعایا بودم که یکی از شنل بنفش ها منو شناخت. سریع به گوشه ای کشیدمش تا کسی متوجه هویت من نشه ولی همراه شنل بنفش فکر کرد که بهشون حمله کردم و خیلی سریع برادر النا رو گروگان گرفت و خیلی سریع فرار کرد. من برای این که جونشو نجات بدم به معبدشون رفتم، بهشون گفتم که منظوری نداشتم، ولی اونا قبول نکردن و بهم گفتن که اگر بخوام جون پسرک رو نجات بدم باید دستیارشون بشم. از سر ناچاری قبول کردم. اونا تهدید کردن که اگه کسی بفهمه که برادر النا در گرو اوناست اونو می کشن. به همین خاطر مجبور شدم یک مرگ نمایشی براش درست کنم، برادرم باور نکرد. اون چندین نفر رو برای تحقیق روی علت مرگ پسرش قرار داد. در آخر تحقیقاتش به جادو گرا رسید و چون نفر اصلی رو پیدا نکرد همه جادو گرا رو به سرزمین شرق تبعید کرد و من رو هم به اینجا. جادو گر ها هم انتقام کارشون رو با کشتن برادر النا گرفتن. ))

شاه زاده گریه اش گرفت. از سر سنا پرسیدم ((اون جادو گرا ازکجا اومدن؟))

نفس عمیقی کشید و گفت((طبق یه افسانه خیلی قدیمی ، یک روز یه شی بزرگ و فلزی از آسمون به زمین می افته و وقتی درش باز می شه شنل بنفش ها ازش خارج میشن. ولی هیچ کس صحت این افسانه رو نمیدونه.))

شاهزاده گفت((بهتره به اصطبل بریم تا بر نگشتن))

سر سنا گفت ((نه. اونجا اقامت گاه شنل بنفش ها شده. باید از طریق همین تونل ها به شهر مخفی بریم))

من و شاهزاده با تعجب پرسیدیم ((شهر مخفی؟؟))

-بله شهر مخفی.تا حالا متوجه نوری که این پایین رو روشن کرده شدید؟

جواب دادم ((نه!))

خندید(( روی سقفو نگاه کن. اون استوانه های شیشه ای رو میبینی؟ نور سبز از اونا میاد. نگاه کن))

سقف را نگاه کردم. اصلا متوجه آنها نشده بودم. استوانه های شیشه ای درازی که نور سبز می تا باندند. یکی از آن هارا گرفت و چرخاند و از سقف جدا کرد.استوانه خاموش شد، دوباره آنرا به جایش برگردادند و روشنش کرد.

باتعجب پرسیدم((اینا دیگه چی هستن؟))

-نمیدونم دقیقا ولی با نیروی قوی ای فعال میشن، یک بار دستم رو به یکی از پایه هاش زدم محکم به عقب پرت شدم و تا چند روز بدنم می لرزید.شهر مخفی پراز این جور چیزاست. جادو گرا هم خبری ازش ندارن.

ولی چیز دیگری درمورد شهر مخفی نگفت و سوال ما را هم بی جواب رها کرد.

چند ساعت راه پیمایی کردیم. دیگر به بوی بد آنجا عادت کرده بودم . به تونل بزرگی رسیدیم، از انتهای آن صدای شرشرآب می آمد. شاهزاده با اضطراب گفت((چاه اصلی؟))

سر سنا جواب داد(( بله . نترس ما با چاه کاری نداریم از کنارش رد می شیم.))

-مگه اون هرکسی رو که نزدیکش بشه نمی بلعه؟

-این چرندیات رو بریز دور! ما این شایعه ها رو درست کردیم که فاضلاب و چاه اصلی پر از بی خانمان ها ولگرد ها نشه!

-یعنی واقعا هیچی نیست؟

-نه!

به انتهای تونل رسیدیم.یک چاه بزرگ! از هفت تونل به داخلش آب می ریخت. و یک تونل هم که درست مقابل ما آنطرف چاه بود، خشک بود.

سر سنا به سمت درب فلزی ای که روی دیوار بود رفت و آن را باز کرد و وارد شد ، ماهم به دنبالش ازیک راه پله بالا رفیتم و بعد وارد یک راهروی گرد و کوچک شدیم. سر سنا گفت(( ما این جا رو نساختیم. ما اصلا توانایی ساخت چنین چیزی رو نداریم. تمام این تونل ها و این چاه هیچ کدوم مال ما نیستن. ما چند سال پیش متوجه وجود این تونل ها شدیم وبه جای کندن چاه های کوچیک همه قلعه رو به این تونل ها متصل کردیم.))

به راه په ای  دیگر رسیدیم وپایین رفتیم. شاه زاده پرسید((خوب پس کی این هارو درست کرده؟))

-نمیدونم. توی این پونزده سال تمام شهر مخفی رو زیر و رو کردم. چیزای عجبی پیدا کردم. نوشته های به زبانی نا شناخته . نقشه ها و تصویر هایی که هیچ کدوم به تمدن و سرزمین ما تعلق ندارن.)) به در فلزی دیگری رسیدیم. آن را باز کرد و وارد تونل خشک شدیم. در انتهای تونل دری بزرگ با کنده کاری های براق به چشم می خورد. ادامه داد(( من سه ماه بعد از این که تبعید شدم اینجا رو پیدا کردم. اول نمی تونستم از این دروازه رد بشم. بعدا که خوب گشتم یک وسیله کوچک پیدا کردم، صاف و تخت بود.)) وسیله را به ما نشان داد. مستطیل شکل بود با لبه های گرد و یک طرفش هم نواری سیاه رنگ داشت. ادامه داد(( این رو توی شکافی که با فلش بهش اشاره شده بود کشیدم. نمیدونم چطوری ولی دروازه خیلی آرام باز شد.))

شاهزاده گفت((پس این یه کلیده؟))

-آره یه جورایی!

به سمت دروازه رفت و کلید را داخل شکافی که می گفت کشید. دروازه به آرامی باز شد و نوری آبی رنگ و ملایمی به بیرون تابید.

سر سنا وارد شد. شاهزاده که مبهوت نور شده بود وارد شد و پشت سرشان من وارد شدم...

ادامه دارد!!....