دلم سخت گرفته بود. چمدان را برداشتم تا رخت ببندم و عزم سفر کنم؛ یادم افتاد رخت هایم را باید بشوییم. آنها را شستم و اتو کردم و چمدان را بستم، خواستم لباسم را بپوشم که یادم افتاد باید حمام کنم؛ حمام کردم. از درب خانه که گذشتم ، یادم افتاد که سوئیچ ماشین را برنداشته ام، آنرا برداشتم و راه افتادم.

هنوز هوا تاریک بود. چیزی به ایست بازرسی نمانده بود که چشمم به چراغ بنزین افتاد و باز یادم افتاد که بنزین نزده ام؛ کناری ایستادم و چند لیتری بنزین از ماشین های در حال عبور گرفتم و خودم را به اولین پمپ بنزین رساندم.

در بین مسیر پلیس جلویم را گرفت، وقتی پرسیدم چرا؟ گفت که سرعتت غیر مجاز بوده؛ ولی در تمام مسیر حواسم به سرعت سنج بود، آه، یادم افتاد که آمپر های ماشین مشکل دارند، ماه پیش خراب شده بودند. افسر برگ جریمه سرعت غیرمجار را به من داد و برای عدم اقدام به معاینه فنی خودرو دستور داد که ماشین را به پارکینگ ببرند، با کلی خواهش والتماس جریمه ای سنگین نوشت و به دستم داد و از خواباندن ماشین صرف نظر کرد.

غرق در افکار خودم بودم، ماشین جلویی ترمزکی زد، به اجبار من هم پا بر ترمز گذاشتم، پدال به کف ماشین چسبید؛ عرقم یخ کرد، فاصله ام با ماشین جلویی زیاد بود و لی جلوتر یک پیچ تند هم بود، چند بار دیگر بر سر پدال کوبیدم، نگرفت! به نا چار دست به دستگیره ترمز دستی بردم، دو پله بالا کشیدم، ماشین به لغزش افتاد و کنترل ماشین سخت شد، خیلی سریع سه دنده معکوس دادم و با سختی پیچ را رد کردم و از قضا بعد از پیچ رستورانی بود، به داخل بریدگی پیچیدم و درجا دستی را کشیدم، چند متر سر خوردم ولی خوب ایستادم.

نفس راحتی کشیدم ولی تقریبا هدفم را برای سفر فراموش کردم، یادم افتاد (( اصلا من برای چی راه افتادم؟))

تلفنم زنگ خورد. جواب دادم .دخترم بود. با تعجب پرسید (( کجایی بابا؟مگه قرار نبود خونه بمونی بیام دنبالت بریم خونه ما؟ فردا عازمیم ها! چرا چمدونو پشت در گذاشتی؟ نمی گی میان میبرنش؟ ماشینو براچی بردی؟ مگه نمیگی که باید یه سرویس کامل بشه؟))

با جوابی سربالا سریع مکالمه را تمام کردم.

 همین که تلفن را قطع کردم یادم افتاد که قرار بود روز بعد ما با قطار به مشهد برویم. چون هفته پیش که تصادف کرده بودم ، سرم شکسته بود و ماشین هم خراب شده بود، دامادمم که تازه تصدیق گرفته بود و جرات جاده نداشت.

پیاده شدم و جلوی ماشین ایستادم. چشمم به ماشین خیره مانده بود که کسی پشتم زد(( عمو کجایی؟ لگنو بردار ردشیم!))

تکانی به خود دادم و ماشین را به گوشه خاکی فرعی کشاندم تا راه باز شود، و تازه یادم افتاد قرص هایی را که هر روز صبح باید بخورم، امروز نخورده ام، یادم افتاد یک ماه است که فراموشی گرفته ام.

به دخترم زنگ زدم و آدرس جایی که بودم را به او دادم و در انتظارشان تا غروب صبر کردم....