هوا کم کم تاریک می‌شد. تقریبا تمام بار‌هایمان را از کامیون تخلیه کرده بودیم. اسباب کشی. از اسباب کشی متنفرم. همیشه چندتا از وسایلم زمان اسباب کشی گم می‌شوند. ولی هیجان کار پدرم آنقدر هست که ارزشش را داشته باشد.

خانه مان مشرف به جنگل ، در یکی از مناطق حومه شهر روی یک تپه کوچک ساخته شده. درست نوک تپه.

خانه‌های اطراف کوتاه ترند.از تراس دور خانه ،کل جنگل و شهر دیده می‌شود.

شب اول. سکوت این منطقه خیلی زیاد است و من هم که به سروصدای مرکز شهرعادت کرده ام کوچک‌ترین صدایی که از خیابان یا جنگل می‌آید توجهم را جلب می‌کند.

ساعت‌ها طول کشید تا به وضعیت اینجا عادت کنم.بالاخره بعد از کلی غلت زدن توانستم بخوابم. چیزی نگذشته بود که صدای خش خش از طرف جنگل بیدارم کرد.

به سختی خودم را به سمت پنجره کشاندم.پنجره اتاقم روبه جنگل بازمی شود.چشمانم را تنگ کردم تا بهتر ببینم.یک گرگ در میان درخت‌ها پرسه می‌زد. ولی کمی که دقت کردم متوجه شدم که قدم نمی‌زد.تقریبا داشت فرار می‌کرد. هر از گاهی به پشت سر نگاه می‌کرد.خیلی تعجب کرده بودم ولی خواب مهم تر بود. پنجره را بستم و دوباره با کلی غلت زدن خوابم برد تا صبح.

با صدای مادرم بیدار شدم.(( بیاید پایین... صبحونه حاضره!))

لخ لخ کنان از پله‌ها پایین رفتم. رفتم سمت آشپزخانه. مثل همیشه صبحانه مفصل.

وقتی کار سنگین و لذیذ خوردن را به پایان رساندیم با آستینم دهانم را پاک کردم وگفتم(( دیشب یه چیز عجیب دیدم.))

پدرم لقمه‌اش را قورت داد و پرسید (( چی دیدی؟))

-یه صدای خش خش شنیدم. رفتم لب پنجره .یه گرگ دیدم داشت از یه چیزی فرار می‌کرد. ولی چیزی رو پشت سرش ندیدم...

-مهم نیست.احتمالا یه گرگ پیر بوده از دسته‌اش رونده شده.

و باز سکوت.

کل روز را توی اتاقم بودم.کمی نظافت کردم. کلی وب گردی کردم.بالاخره شب شد.درست مثل شب قبل.

بازهمان صدای خش خش به گوشم خورد.اول اهمیت ندادم. ولی دوسه بار دیگر تکرار شد. به تراس رفتم. به سمتی که صدا می‌آمد نگاه کردم. بوته‌ها  تکان می‌خورد. ولی هیچ چیزی نبود که بتواند آنها را اینطوری تکان دهد. درست مثل اینکه یک فیل در حال عبور باشد.

کم کم نگران شدم. از داخل کمدم چراغ قوه پلیسی‌ام را برداشتم وبرگشتم.بوته‌ها هنوز تکان می‌خورد. وقتی نور چراغ را روی بوته‌ها انداختم، سایه­ای درحال حرکت روی زمین افتاد که چند ثانیه بعد متوقف شد. هیچ شکل خاصی نداشت. خیلی آرام به جلو آمد.ترس وجودم را پر کرد.می‌خواستم به اتاق پدر ومادر فرار کنم و امشب را بین آن‌ها بخوابم ولی میخ کوب شده بودم. سایه‌ی آن چیز  به پای تراس رسیده بود. توقف کرد. آرام شروع به لرزش کرد. صدای خرخری از خود در آورد و دریک لحظه چندین تکه شد. تا جایی که شعاع نور سو داشت تکه‌ها پراکنده شدند.دیگرتاب این یکی را نداشتم و به داخل اتاق فرار کردم لامپ را روشن کردم و با یک فریاد پدر و مادر را به اتاقم کشاندم.

پدرم سراسیمه وارد اتاق شد، پشت سرش مادرم. خیلی سریع پرسیدند (( چی شده ؟ خواب دیدی؟))

با زبانی لکنت گرفته بریده بریده گفتم(( اون ... چیز... بیرون.... یهو چند تیکه ....شد...))

پدرم ادامه داد(( کدوم چیز؟ درست حرف بزن...))

آب دهانم را قورت دادم و نفسی کشیدم و ادامه دادم (( همون صدا. امشب چند بار اومد. با چراغ‌قوه رفتم روی  تراس...)) و همه چیز را برایش تعریف کردم(( م می‌ترسم بابا..))

مادرم که رفت بود  توی تراس گفت (( یه دقیقه بیاید اینجا...)) صداش می‌لرزید و ترس من را چند برابرکرد.

پدرم حرفش را خورد و باهم رفتیم روی تراس که....

تیکه‌ها همچنان سر جاشون بودن. حالا حجم گرفته بودند و رنگی تقریبا مشکی داشتند. صورت مادرم سفیدشده بود.پدرم هم که این منظره را دید همینطور شد.خودم هم...

پدرم روی چشمانم را پوشاند و آرام عقب رفتیم. وبعد صدای بسته شدن در تراس. چشمانم را بازکرد.

((بریم توی پذیرایی))

من و مادرم نشستیم ولی پدرم تلفن را برداشت شروع به گرفتن شماره کرد. بعد از چند ثانیه فریاد زد(( لعنتی! تلفن قطع شده!))

به سمت ما آمد.(( لباساتون رو جمع کنید میریم خونه مادرم. اونجا می مونیم تا از این قضیه سر در بیارم...)) صدای خنده ای در کل خانه انعکاس پیدا کرد و حرفش را قطع کرد. دهانم خشک شد. عرقم یخ کرد. این حس را در هر دو آن‌ها هم می‌دیدم.

پدرم آرام گفت(( نمی دونم چیه ولی می دونم دوست نیست.)) دستمان را گرفت و دوید. سر راه سوئیچ ماشین را از روی میز برداشت و به سمت پارکینگ دویدیم. بدون هیچ مشکلی به ماشین رسیدیم و سوار شدیم. برعکس فیلم‌های ترسناک که تلوزیون پخش می‌کند ماشین روشن شد ولی... پدرم هرچه گاز ‌داد ماشین جلو نرفت. صدای خنده شدت گرفت.در پارکینگ خیلی سریع بسته شد. ماشین با جیغی گوشخراش از کار افتاد.

از ماشین بیرون پریدیم(( بریم تو شاید بتونیم از پنجره در بریم..))پدرم با چهره ای رنگ پریده این را گفت و ما را سراسیمه به داخل برد.

به اولین پنجره که  پنجره آشپز خانه بود رسیدیم. تکه‌ها تقریبا جسم پیدا کرده بودن اشکالی که هیچ وقت ندیده بودم. کاملا از تصور خارج بودند.

من زود تر به پنجره رسیدم. قفلش را باز  کردم و دستگیره را کشیدم. باز نشد. پدرم هم با من زور زد باز هم نشد.گیر افتاده بودیم.

پدرم درحالی که کشوها را برای یافتن سلاحی زیر رو می‌کرد گفت (( بد جور گیر کردیم. هرچیز تیزی که دستتون رسید بردارید. شاید به درد...)) حرفش با دیدن گله ای از موجودات عجیب الخلقه ناتمام ماند. چاقوی بزرگی به چشمم خورد. جستی زدم و آن را برداشتم.

همزمان با من یکی از آن موجودات به سمتم پرید. سعی کردم با چاقو بزنمش ولی بدون اینکه آسیبی ببیند، چاقو از میانش گذشت . بر روی سرم نشست و جیغ و دادم به هوا رفت.

هیچ کاری نمی‌کرد. فقط خیلی محکم سرم را چسبیده بود.

صدای یک سرفه کوتاه همه مان را به گوشه ای از آشپز خانه خیره کرد، حتی موجودی که روی سرم نشسته بود به طرف گله برگشت.

صدای خنده متوقف شده بود.

صدایی رسا و واضح شروع به صحبت کرد(( هووم. عقب وایسید بچه‌ها. یادتون رفته که قبل از من نباید کاری بکنید؟))خرخری سر داده شد و دوباره (( میدونم, میدونم! صبرتون کجا رفته ؟)) موجودی قد بلند با چهره ای خندان از تاریکی بیرون خزید.شکل و حالت خاصی نداشت و لی چهره ای شبیه به خودمان داشت .لحظاتی شبیه به من. بعد پدرم و بعد مادرم... . (( خوب ببینم ما اینجا چی داریم... )) لبخندش بزرگتر شد و ادامه داد (( چقدر عالی.. یک خونواده سه نفره.. من عاشق خونواده­های کوچیکم. ولی تو )) روبه پدرم کرد (( برعکس قبلی‌ها توی کار ما دخالت کردی.این غیر قابل بخششه! قبلی‌ها فقط از ترس داد می‌زدند و تفریح مان را کامل می‌کردند. چند هفته بعد هم می‌رفتند. ولی شما....)) وحشت زده بودم ولی گیج هم شده بودم. دخالت؟ ما که کاری نکردیم؟پدرم رشته افکارم را  با نعره­ای پاره کرد و پرسید(( از جون ما چی می خوای ؟ تو چی هستی؟ما کاری به کارت نداشتیم! از چی حرف می زنی؟)) با لبخندی گل و گشاد تر جواب داد (( خوبه! سوالی که همیشه دوست دارم ازم بپرسند... . خوب باید بگم که از جونتون جونتون رو می خوام!)) نفسم بند آمده بود(( واین که من چی هستم... نمیگم تا با زجر بمیرید! ولی اینکه شما چیکار کردید بعدا خواهید فهمید!)) لحن ثابتی نداشت.

قهقه ای سرداد و فریاد زد((زجرشون بدید!))

همه‌ی آن موجودات عجیب غریب به یک باره برسرمان ریختند. خیلی سریع همه‌ی شان ناپدید شدند. بلند شدم. احساس سنگینی خاصی داشتم. پدر و مادرم را نمی‌دانم. حرکت‌هایی درونم شروع شد. دردی وحشتناک. فریادهایی بی صدا. حرکت‌هایی غیر قابل کنترل.دریک لحظه به دیوار کوبیده می‌شدم لحظه ای دیگر درحال رنده کردن دستم بودم.  کابوسی وحشتناک. پدر و مادرم هم همینطور.

صداهایی از بیرون می‌آمد. انگار همسایه‌ها سر و صدای مارا شنیده‌ بودند. امیدی کم نور در دلم پیداشد. همچنان که از درد فریادهای خاموش سر می‌دادم، دیگر چیزی از انگشتانم نمانده بود که بتوانم با آن‌ها تکالیفم را بنویسم.

برق نوری امیدم را چند برابر کرد. نور قرمز ... آبی... . پلیس!

صدای کوبیدن در. درب ورودی روبه روی آشپزخانه بود. چند ثانیه توانستم چشمانم را جمع کنم و در را نگاه کنم. کمی لرزید. بعد شدید تر و درآخر به شدت باز شد! چند افسر پلیس با اسلحه های نشانه رفته وارد شدند. خشکشان زد. ولی دیگر نگاهم به آن‌ها نبود که ببینم با این وضعیت چطور کنار می‌آیند.

تا اینکه صدایی آمد، احتمالا صدای یکی از افسرها بود (( اینجا چه خبره؟ باشما هام آروم بگیرید!)) وبعد پچ پچ هایی که نامفهوم بودند.

کمی همین وضع ادامه داشت تا اینکه هیاهوی درونم آرام تر شد. همچنان سنگین بودم.

از سرگیجه روی زمین افتادم. نگاهم به افسرها افتاد. درست پشت سرشان همان موجود که با ما صحبت کرد را دیدم . لبخندی عجیب برلب داشت. مطمئن بودم که قضیه تمام نشده است. موجود باکلاهی فرضی احترامی گذاشت و زیر لب چیزی گفت.کاملا واضح صدایش را شنیدم ((باز هم دیگه رو می‌بینیم...))

طولی نکشید که چند نفر با برانکار وارد شدند و بعد سیاهی...

با دردی وحشتناک از جا پریدم. همه جا سفید بود. کمی بعد آرام آرام جزئیات به چشمم آمد. یک اتاق. تخت. استوانه ای پر آب... سرم. بیمارستان.

به سختی خودم را بالا کشیدم تا بتوانم بنشینم. از درد فریادم به هوا رفت. به دستم نگاه کردم. تا آرنج در بانداژ بود. خیلی سریع پرستارها به داخل اتاق آمدند.من را دوباره به همان حال خواباندند. گیج تر از آن بودم که بفهمم چه می‌گویند. یکیشان چیزی به من تزریق کرد و سیاهی...

صحرایی بزرگ و زرد رنگ. با همان گله‌ی وحشی دوره شده‌ام.اربابشان چشم در چشمم ایستاده. به سختی فشارم می‌دهد.ناگهان انگار که بخواهد از من عبور کند وارد بدنم شد ولی خارج نشد... دوباره بی اختیاری و دیوانگی... وحشیانه به اطراف کشانده می‌شدم.با سر به زمین کوبانده می‌شدم. فریادهایی از جنس وحشت...

با یک سوزش در تمام وجودم از خواب پریدم.همچنان همانجا درهمان اتاق.اینبار با کمربندهایی زرد به تخت بسته شده بودم.پرستارها دورم جمع بودند. همه‌شان از عرق خیس شده بودند. یک مرد هم بود. از لباسش فهمیدم که دکتر است.جلو آمد و آرام شروع به حرف زدن کرد. متوجه نمی‌شدم چه می‌گوید. گوشم سوت می‌کشید.توی مغزم صدای وزوز می‌آمد. انگار دریک طوفان دریایی گیر کرده باشم.

دکتر یک چراغ قوه کوچک ار جیبش در آورد و همچنان که صحبت می‌کرد پلک‌هایم را باز کرد و نور را در چشمم انداخت. از درد فریادکشیدم. درد از جسم خودم نبود. حس کردم کسی درونم جیغ کشید و خیلی سریع به اعماق وجودم فرار کرد.

شب قبل را به یاد می‌آورم. البته اگر دیشب آن اتفاق وحشتناک افتاده باشد.

چند دارو  به من تزریق کردند. کمی آرام شدم ولی بی هوش نشدم. صداها درون ذهنم آرام آرام کم شدند. ولی هنوز همان جنب و جوش و سنگینی آن شب پا برجا بود. صداهای اطراف کم کم برایم واضح شدند. متوجه شدم که در تمام این مدت درحال حرف زدن بودم. ناخودآگاه هذیان می‌گفتم. کنترلم را بدست آوردم.

با لکنت گفتم((مادرم... پدرم.... کجان؟... من...))

((شیششش)) دکتر خیلی مهربان به نظر می‌رسید.((آروم باش. یه آرام بخش ضعیف بهت زدیم. خوابت نمی بره، ولی بدنتو شل میکنه.

پدر و مادرت مثل تو هستن. تو یه اتاق دیگه.حدود یک ماهه که در اغما به سر می‌برید. با این که در اغما بودید ولی دائم تکون می‌خوردید. تشنج می‌کردید.دیگه بیشتر نمی تونم به گم. ولی پدر ومادرت چند روز پیش به هوش آمدند. وضعیتشان از تو بهتره. دیگه استراحت کن. سعی کن تا جایی که میتونی بیدار بمونی. اگر خواستی بخوابی پرستارارو خبر کن. فعلا خدافظ))

در جوابش فقط نگاه کردم.

چند دقیقه قبل پرستارها را به جز یک نفر مرخص کرده بود. و با او از اتاق خارج شد. درحال خارج شدن به پرستار گفت((حواست بهش باشه. نگذار بیشتر از نیم ساعت توی هر دوساعت بخوابه.))

-چشم آقای دکتر.

وقتی که کامل از در رد شدند یک افسر پلیس در بیرون اتاق نمایان شد.

سه روز از به هوش آمدنم می‌گذشت. من و مادر وپدرم را در یک اتاق چهار تخته بستری کردند. اتاق لوکسی بود. یک بار از یکی از پرستارها شنیدم که هزینه تمام درمان‌های مان و همینطور بیمارستان از خزانه اصلی دولت پرداخت می‌شود. می‌گفت که قضیه تا حد زیادی امنیتی شده. البته مطمئن نبود. می‌گفت که از یکی ازمامور هایی که به ملاقاتمان آمده شنیده. من هم آنقدر درد داشتم که حرف‌هایش برایم بی اهمیت باشد.

دیگر حساب روزها از دستم در رفته بود. حالم بهتر شده بود. پدر ومادرم هم همینطور. ولی خیلی سنگین بودم. درست مثل یک مشک پرآب. یک سری غریبه برای ملاقاتمان می‌آمدند. البته بیشتر به بازجویی می‌ماند تا ملاقات.

وهمه­ی سوال ها تکراری.

-اونشب چه اتفاقی افتاد!

-چند نفر بودن؟

-مطمئن هستید که انسان بودند؟ توی حال طبیعی بودید؟

- شما الکل مصرف نمی‌کنید؟

- مواد مخدر چطور؟

لیستی بلند از سوالات منزجر کننده. در هر بار باز جویی هر سه مان تمام وکمال قضیه آن شب را تعریف می‌کنیم. از زاویه‌ی خودمان. تقریبا هیچ کدام باور نمی‌کنند. همه فکر می کنندکه یک فعالیت سازمان یافته بوده و یا ما توی حال طبیعی نبوده‌ایم.

یک ماه گذشت و هم چنان همان افراد و سوالات. دیگر دیوانه شده بودیم. پدرم تا آنجا که می‌توانست به دوستانش در سازمان‌های بالا دستی می‌سپرد که مانع آمدن آنها به اینجا بشوند و هر بار ازیک سازمان بالاتر حکم می‌آوردند. در اواخر ماهی که گذشت حتی دستگاه دروغ سنج هم آوردند و هر بار که دستگاه جواب‌هایمان را آنالیز می‌کرد صداقتمان را تائید می‌کرد.

بازهم راضی نشدند. تا اینکه به دستور پزشکمان ما را به یک آسایشگاه روانی منتقل کردند تا بتوانند اوضاع روحی مان را هم سر و سامان دهند.

آسایشگاه. همه جا سفید  رنگ و ساکت. هرسه مان را در اتاق‌های جدا و تنها بستری کردند.پرستاران راس ساعت داروهایم راتزریق می‌کنند.همه چیز کسل کننده و خواب آور است. به دستور پزشک‌ها داروهایی تزریق می کنندکه مانع توهم و خواب عمیق می‌شود.

و باز هم سوال و جواب دکترها.چند ماهی گذشت . بالاخره دکترها سلامت روانی مان را تائید کردند.

چیزی از مرخص شدنمان نمی‌گذشت که دوباره سیل بازپرسان و بازجویی‌ها به خانه مان روان شد. به دستور یکی از سازمان‌ها برایمان در نزدیکی مراکز درمانی خانه خریده بودند.

باز هم همان سوالات , باز همان جواب‌ها.

بالاخره همه به این نتیجه رسیده بودند که دارند واقعیت را می‌شنوند و خیلی سریع دیگر خبری از خبرنگارهای که در این یکسال و نیم صفحه اول روزنامه هارا ازماجرای ما پر کرده بودند نبود. روزنامه‌ها به روال سابق برگشتند. و هفته ای یک بار یک مامور از طرف یکی از سازمان‌ها که اسمش را نگفتند به ما سر می‌زد تا مطمئن شوند دیگر خبر نگارها و پلیس‌ها برایمان مزاحمتی ایجاد نمی کنند.

دیگر هیچ چیز مثل سابق نبود.نمی‌توانستیم بخندیم. روی کارها متمرکز شویم. انگار یک وزنه چند تنی درون شکممان قرار داشت.

مدت‌ها درباره آن موجودات تحقیق کردیم. به قدیمی‌ترین کتابخانه‌ها سر زدیم ولی هیچ نبود. نا­ امید سعی به زندگی روزمره کردیم.

من را در یک مدرسه در نزدیکی خانه مان ثبت نام کردند. پدرم در یک اداره معمولی شروع به کار کرد. مادرم هم طبق معمول به کارهای خانه می‌رسید. دیگر آن شب شوم را فراموش کرده بودیم. با اینکه شبیه به زامبی ها شده بودیم و هیچ احساساتی را نمی‌توانستیم نشان دهیم ولی تقریبا توانستیم به این وضعیت عادت کنیم.

دوسال از شب جنون گذشت .

 شب. بعد از آن شب همه دریک اتاق می‌خوابیم.با صدایی خش خش از خواب پریدم.عرقم یخ کرد وحشتم درونم زبانه کشید. با جستی سریع مادر وپدرم را بیدار کردم. (( پاشید. بلندشید...!))

مادرم زودتر از خواب پرید (( چی شده؟ها؟))

پدرم سوالی نپرسید. (( همان صدای خش خش رو شنیدم....)) قبل از اینکه بخواهم بتوانم حرف دیگری بزنم در اتاق با فشاری باز شد.

بخاری سیاه رنگ اتاق را گرفت. درون بخار حرکت‌هایی را حس می‌کردم وبعد جسمی تاریک وارد شد.

هر سه مان خشکمان زد. می‌دانستیم برمیگردد. ولی...

با همان صدای واضح اش گفت ((سلام دوستان من.)) نوچه‌هایش صف منظمی پشت سرش کشیدند.(( خوشحالم که می بینمتون! ببخشید دیر شد. منتطر بودم دوربرتون حسابی خلوت شه!))

پدرم با صدای گریه مانندی (( چی از جونمون می خوای؟ چرا...))

با تمسخر گفت (( شیششش! دوسال پیشم همینو پرسیدی! یادت نیست؟))لبخند گل و گشادی زد و ((بچه‌ها از شون بیاین بیرون!فکر کنم تو این مدت حسابی لذت بردید! حالا نوبت منه که لذت ببرم!))

بدن‌هایمان به لرزش افتاد. درد فرا تراز حدی بود که بشود به خاطرش داد زد. ولی شانسم را امتحان کردم. فریادی بلند سردادم. فریادی خاموش شده. از درد نتوانستم برای داد زدن نفسم را جمع کنم.

زیاد طول نکشید که دودی سیاه رنگ از تمام منافذ بدنم بیرون زد. وقتی دود تمام شد. درد خاموش شد. مثل یک پر سبک شده بودم.اما ماجرا تمام نشده بود. ارباب وحشت در مقابلم ایستاده بود با چهره‌ی خودم به من نگاه می‌کرد.لبخندی شرارت بار بر لب داشت.

(( خوب خوب خوب! بچه‌ها خوش گذشت؟)) این را با مخلوطی از چهره هر سه نفرمان پرسید. نوچه‌هایی که به شکل دود از بدنمان خارج شدند با جیغ و فریادی که از سر شوق بود جوابش را دادند. و دوباره ادامه داد (( خوبه! اینجا دستم بسته است عزیزانم.باید شما را به قلمرو خودم ببرم.آنجا راحت تر می‌توانم شکنجه‌تان دهم.)) رشته‌هایی که باید دست‌هایش باشند را بالا برد .چیزی زمزمه کرد .گله‌اش به جنبش افتاد به همان بخاری که بود تبدیل شد.آارم به سمت مان آمد. پیله ای تاریک دورمان پیچید. سیاهی محض...

پیله آرام آرام رقیق شد.سیاهی‌اش به سفیدی تغییر کرد . خیلی آرام مثل وزش یک نسیم. مه­ای به وجود آمد. مثل یک حلقه دورمان را فراگرفت.

کمی دقت کردم. یک کویر بود. ماه در آسمان نبود. هوا ساکن و سرد. همه جاپوشیده از سنگ بود. ریز ودرشت. پراکنده.

صدایی شیپور مانند توجهم را به خودش جلب کرد. موجودی سیاه و قد بلند. درخشش سیاهی داشت. چهره­ای سایه وار در میان صورت آتشینش. چشم در چشمم ایستاد. لبخندی زد. رو به پدرم کرد. لبخندی بزرگ بر لب داشت و پرسید (( از... این.... قیافه.... ام..... خیلی.... بیشتر.... خوشم.... میاد.... شما.... چطور؟))بد جوری می‌لنگید . چهار پا داشت که سه تایش را روی زمین می‌کشید. رو در روی پدرم. (( خوب ... خوب ...  خوب..! منو ... یادت... اومد؟)) صدایش مثل کسی بود که درحال خفه شدن باشد!

پدرم از من و مادرم وحشت زده تر بود. بعد ازاینکه فهمیدیم این موجود هما است که به ما حمله کرده بود. کمی از ترسم کم شد. ولی پدرم...(( تو... تو.. تتو چططوریی یی... ممم من رو پیدا...کردی؟))

خشکم زد! این جمله پدرم از یک آشنایی قدیمی خبر می‌داد.. ولی چطور؟

شبح چند قدم رقت بار به عقب برداشت. به چپ چرخید و با چیزی که احتمالا دستش بود به نقطه­ای کمی دورتر اشاره کرد. یک کاروان و یک ماشین. به وضعیتی بد دچار بودند. زنگ زده و له شده. انگار از دل جبهه جنگ آمده باشند.

شبح ادامه داد (( یادت ...میاد ...نه؟ ایده ...خواب... دیدن ...مال... خودم... بود! ولی.. بعدش ...تو ....بیداری...خوب... زجرت ....دادم! ولی... این... دفعه... دیگه.. نمی ..ذارم... بری.. نه... تو ...نه ...خونوادت....!  تو... از... اعتماد... من... سو... استفاده ...کردی ! قرار ...بود... هم ...پیمانم باشی... ! ولی ...رفتی ! مطمئن... باش....امشب ....خواهید ...مرد....))

پدرم هیچ نگفت.

عکس العمل من فقط نگاه کردن به پدرم بود. خشک شده بود. صورتش سفیدتر از قبل بود . تند نفس می‌کشید. و صحنه ای که هرگز دلم نمی‌خواست از پدرم ببینم. شلوارش...

کمی بعد فهمیدم که من و مادرم هم در همین وضعیت هستیم. دوباره صدای شیپور مانند. خشک شدیم. انگار به جوخه اعدام بسته شده باشیم.

مه نزدیک‌تر آمده بود. می‌توانستم چهره‌هایی انسانی را داخلشان تشخیص دهم. چهره هایی خالی از حیات.

شبح دوباره صدایی شیپور وار سرداد. مه درهم فرورفت و به پیچش افتاد و کم کم نامرئی شد. درخت هایی پشت سرمان به وجود آمد. ولی از چوب نبود. جنسشان مثل استخوان بود. آغشته به خون. چندین هزار نفر درپشت سرما که یک باره از زمین بیرون زدند به همین وضعیت بودند. خون آلود. توان داد زدن نداشتند. ناله‌هایی آرام.

به چهره‌هایشان, آنهایی که نزدیکم بودند نگاه کردم . شبیه همان چهره‌هایی بودند که در مه وجود داشت.

شبح خندید و روبه گفت (( اوممم.... خوشم...اومد... درست ...حدس... زدی.... ! همه... شان... جسد ....های.... زنده... همان ....ارواح.... اند. کمی... صبر...کن ....جالب ...تر ...هم.... میشه! )) شیپوری دیگر سر داد.

رعشه گرفتم. گرمایی از بدنم بیرون جهید. سرد شدم. هنوز زنده بودم.

خیلی آرام زمین جلوی پایم به جوشش افتاد. بخاری سفید رنگ از بینش بیرون آمد. جلویم ایستاد. حجم گرفت. خودم.... من بودم....

از وحشت چشمانم را چرخاندم.

چشمم به مادرم خورد. وضعیتش بهتر از من نبود. خیلی نگذشت که نگاهم به سر جایش باز گشت. قفل شد. زجر تازه داشت شروع ‌شد. مه سفید که فکر کنم روح خودم بود در مقابلم ایستاد. صاف و موقر. چهره ام درونش شکل گرفت. چشم در چشم. بدون حرکتی اضافی. آرام آرام تصاویری در ذهنم به حرکت در آمد. افکارم..

دیگر وحشت نبود که آزارم می‌داد. خیلی سریع به چهره‌ی سرد روبه رویم عادت کردم. ولی.. این افکار من نبود. تصویری از زجر کشیدن دیگران بود که مدام از ذهنم عبور می‌کرد. سریع و سریع تر. سرگیجه گرفته بودم.

صدای شبح . صدای خنده‌هایش تمام فضا را پرکرد.

بدون انتها. بدون توقف.

این بار واقعا جنون شروع شده بود. دیدن زجری که هزاران نفر می‌کشیدند.

فریادزدم. فریادی بلند. شاید رهایی درکار باشد. شاید بتوانم خودم و مادر و پدرم را از این شرایط نجات دهم. شاید دل شبح به رحم آید ولی هیچ صدایی ازگلویم خارج نشد.هیچ...

سکوتی پر از خنده‌های شیطانی....

دیگر بخشی از دنیای وحشت بودم.