تنهای تنها.توی کاروانم درست وسط یک کویر سنگلاخی . روی یک کتاب جالب تمرکز کرده بودم که صدای یک ضربه به کاروان تمرکزم را از بین برد. اول فکر کردم که یک حیوان یا حشره بزرگ است  که به بدنه خورده و یا باد... اما هیچ کدام نبود. من هم گذاشتم به حساب سکوت مطلق و فریب مغزم. دوباره روی کتاب متمرکز شدم.این بار دو ضربه به کاروان خورد, اولی آرام و دومی کمی محکم تر. مشکوک شدم و از کاروان بیرون آمدم. دریک دست کلت کمریم و در دست دیگر چراغ قوه ام. کامل دور تا دور کاروان و ماشینم را گشتم ولی هیچ چیزی نبود.برگشتم و دوباره کتاب...

این بار سه ضربه به کاروان خورد آرام , محکم , قوی... . شدت ضربه سوم به قدری بود که کل کاروان را به لرزه در آورد.

دیگر ترس به جانم افتاده بود. من تنها درمیان برهوت. واین ضربه ها که معلوم است حساب شده اند.

آرام از درون بیرون را زیر نظر گرفتم و هم زمان به خواندن هم ادامه دادم.کمی نگذشت که یک ضربه خیلی قوی به کاروان خورد و بدنه اش را به اندازه یک توپ فوتبال غر کرد.

دیگر واقعا ترسیده بودم.همه جا بیش از دیشب ساکت بود. سکوتی غیر عادی. وبعد صداها.

آرام آرام صدای حرکت لنگان یک آدم به گوشم رسید , یک پا محکم به زمین می خورد ودیگری کشیده می شد , و همین طور تا اینکه ایستاد.کسی را آن بیرون نمی دیدم. با اینکه نور داخل به اندازه کافی بیرون را روشن کرده بود. ولی صدا جلوی در متوقف شده بود.

پس از کنار پرده نگاهی نامحسوس انداختم. هیچکس نبود.

و دوباره صدای پا که از در دور می شد.دور و دور تر تا اینکه دوباره متوقف شد, و بعد از خش خشی کوتاه این بار با قدم هایی سالم ولی سریع , بسیار سریع حمله ور شد. برای پیدا کردن موقعیتش قدم هایش را شمردم ولی از شمارش خارج شده بود . یک ضربه مهیب...

کاروان به پهلو افتاد و در اثر ضربه یکی از سیم های اصلی برق قطع شد واین بار سکوت مطلق در تاریکی مطلق شب اول ماه فرو رفت.

دیگر هیچ صدایی نبود.هیچ حرکتی. به سختی تفنگ و چراغ قوه ام رو پیدا کردم واز توی هواکش سقف که الان حکم پنجره راداشت بیرون خزیدم و به سرعت سوار ماشین شدم.

استارت اول.همیشه با استارت اول روشن می شد. ((لعنتی ! حتی استارت هم نمیزنه!)) ازماشین پیاده شدم . فانوس بنزینی که درست کرده بودم را از پشت ماشین برداشتم .پربود حدود هفتاد و دو ساعت جواب می داد. روشنش کردم و راه افتادم.چیزی از حرکتم نمی گذشت که احساس کردم دستی صورتم را لمس کرد. دیگر احتمال باد را نمی دادم چون هوا بیش از حد معمول ساکن بود.

حدود یک ساعت با سرعت پیش رفتم و هر از گاهی هم دست نوازشی را حس می کردم که به سر وبدنم می خورد.

کم کم داشتم از شدت ترس به جنون می افتادم.  

هواسرد بود.خیلی سرد. دیگر از پا افتاده بودم.می خواستم همان جا بنشینم تا سرما بدنم را خشک کند. ولی مطمئن بودم قبل از یخ زدن چیز دیگری به سراغم می آید.

کمی نشستم . دیگر توان حرکت نداشتم. خوشبختانه یک شکلات ته جیبم بود , آنرا خوردم. اندکی جان گرفتم.بلند شدم ولی...  توده مه دایره شبح نزدیک می شد. ولی مه نبود صورت ها از درونش قابل تشخیص بود. دست ها , پاها, و اندکی بعد با همه شان چشم در چشم شده بودم. نفس هایی سردتر از هوای کویر مرا در بر گرفته بود.

هریک دست های شبح مانندشان را بر من می کشیدند و نوازشم می کردند.در سکوت مطلق. تا اینکه بالا خره همه آرام گرفتند و قدمی به عقب برداشتند و بعد دوباره صدای پای لنگان به گوشم رسید, سریع نزدیک می شد , جمعیت مه وار از هم باز شدند و من که روی مرز جنون ایستاده بودم تقریبا سنکوب کردم.

سیاهی اش در تاریکی شب به خوبی می درخشید. چهار پا که غیراز یکیشان سه پای دیگرش به روی خاک کشیده می شدند.صورتی سرخ از آتش.چهره ای ازسایه.

درست درمقابلم ایستاد. حتی نمی توانستم پلک بزنم. آرام به دورم چرخید و صدای شیپور واری سرداد. ترسی که تمام وجودم را گرفته بود از تمام منافذ بدنم به بیرون فوران کرد و با تمام قوا فریاد کشیدم... اما هیچ صدایی در کار نبود.دوباره سعی کردم...نشد.صدایم در گلو خفه می شد.دیگر تحمل این را نداشتم . صدای ضربان قلبم در مغزم می پیچید و دیگر چیزی نمانده بود که از شدت ضربه در داخل سینه ام متلاشی شود. عرق سرد تمام وجودم را گرفته بود و سرمای شب نیز مثل سوزن در تمام استخوان هایم فرو میرفت.

زوزه دوم.این بار جمعیت به هیاهو افتاد. چهره هایی انسانی ولی خالی از حیات. هیاهویی پر از مرگ.دیگر تاب نیاوردم. هرچه داشتم جمع کردم و با یک جهش ...

هیچ حرکتی... پاهایم محکم به زمین قفل شده بودند...

سایه شروع به خندیدن کرد.خنده ای شیطانی. خالی از رحم.

شل شده بودم. اگر وضعیت طبیعی بود تا الان سکته کرده بودم. ولی هیچ بلایی سرم نمی آمد. نه سنکوب نه سکته و یا حتی یک غش ساده.

خواستم به زمین بیفتم ولی انگار به یک درخت بسته شده باشم. دیگر حتی کنترل دست هایم هم مال خودم نبود.

سایه قدم زنان دوباره جلویم قرار گرفت. خیلی نزدیک. قدش به بالای سه متر می رسید. گردنش را خم کرد. چشم در چشمم.گرمای چشمانش می توانست قرنیه هایم را بسوزاند. با صدایی که انگار از عمق یک دریاچه قیر سر داده می شد گفت(( بد...شد...خیلی... بد. نباید...به ... این... جا.. می...آمدی... . این... ها... همه... کسانی... هستند... که... مثل... تو... پا... در... قلمرو... من... گذاشتند. تو... محکوم...به ... زجری!)) زوزه ای دیوانه وار که رنگ آن جمعیت را از بین برد. همه غیب شدند به جز سایه.

احساس کردم گرما در حال افزایش است ولی خودم هیچ گرم نمی شوم.و نعره ای دیگر. یک چیز محکم به من خورد.از درد نفسم بند آمد و سایه خنده ای دیگر سر داد. نه می توانستم فرار کنم و نه فریاد بکشم.شکنجه ...

یکی دیگر و .... زنجیره ای ممتداز ضربه ها و خنده ها... .

دردی وحشتناک. مانند اینک در هر ثانیه مورد اثابت هزاران قطار باربری قرار گرفته باشم.

ساعت ها بدون اینکه آسیبی ببینم این وضع ادامه داشت وسایه لذت می برد تا اینکه پرتویی درخشان سرمای ترس را از بین برد.طلوع خورشید.

نفسم بالا آمد. فریادی از سر ترس سردادم. دیگر اختیارم دست خودم بود.

اما...

به اطراف نگاهی انداختم. کمی آن طرف تر کاروانم را دیدم که به پهلو افتاده. ماشینم هم درست درکنارش. من تمام شب دریک نقطه درجا میزدم...

خیلی سریع به سمت ماشین خیز برداشتم. استارت زدم... روشن شد!از داخل کاروان هر آنچه که می توانستم برداشتم . هیچ دردی حس نمی کردم. سوار ماشین شدم و با آخرین سرعت به سمت نزدیکترین جاده به راه افتادم. چند کیلومتر بیشتر نرفته بودم که به مانعی نامرعی خوردم... .

کتاب ازدستم افتاد.متوجه شدم که خواب میدیدم. نفسی راحت کشیدم و از ته دل خندیدم.

صدای خنده ام با ضربه ای آرام به کاروانم بند آمد...